در باب وطن

ولی نه همه ی آن چه که در باب وطن می خواهی بدانی و جرئت پرسیدنش را نداری و نه همه ی آنچه که در باب وطن می خواستم بگویم و نتوانستم !
***
شاید فقط دعوت سروش برای "وطن بازی" بتواند بهانه­ای بسازد برای به روز شدن این وبلاگ، که دوباره مدتی هست که از تنبلی و بی­حوصلگی من نویسنده اش، که "وقت نداشتن" را شدیدا بهانه کرده­ام، به رخوت مبتلا شده، رخوتی که البته حالا به گونه­ای شاید حتی شرم­آور نه فقط این صفحه و نویسنده­اش که همه­ی "وطن"اش را گرفته است، شاید هم ( با کمی شیطنت) اصلا همه­ی این رخوت تقصیر خود این "وطن" باشد که حالا من و خیلی­های دیگر در وبلاگهایشان برای رهایی از این رخوت افتاده­اند به دنبال این وطن. تز اول: (بازهم ماحصل یک شیطنت) معادله­ی وطن = رخوت. حداقل حسنش این است که به این بهانه می­شود دنبال این رخوت و چرایی و چگونگی­اش بگردیم. معنای این رخوت را که پیدا کریم طبق همان تز صادر شده در بالا (!) جوابش را حواله می­کنیم به معنای این "وطن". این یک راهش است ولی وبلاگها را را که می­گردم و پاسخها را که می­خوانم راستش حسابی شرمنده می­شوم. حس می­کنم خیلی بی­وطنم که این قدر راحت با این قضیه برخورد می­کنم آخر این کلمه ای بوده که برای خیلی ها جدی بوده یا هنوز هم هست؛ ولی این هم هست که من مدتی می­شود که "بی­وطن" شده­ام یا بی­غیرت شده­ام به این "وطن". فکر می­کنم حتی مشکلی پایه­ای­تر گریبانم را گرفته: اصلا چی هست این "وطن"؟

اول : "تز دوم": به دنبال وطن در کلاس جغرافی
وطن چیست؟
ولی اول کمی بحث در زبان قبل از مکاشفه در جغرافی:
حسین نوروزی وبلاگ نویس محترمی که این بحث را آغازیده، پرسش از معنا و حس "وطن" کرده است، خوب برای گام اول و البته رفع ابهام برویم معنای وطن را در لغتنامه بگردیم. می­توان حدس زد که در لغتنامه تحت این نام واژه های بسیار دیگری نیز باید پیدا ­شوند؛ از جمله "کشور". ولی "کشور" همان باری را حمل نمی­کند که "وطن"؛ یا دست کم نمی­تواند پذیرای همان حال و هوایی باشد که حسین نوروزی وقتی سوالش را طرح می­کرده به دنبالش بوده است. اصلا تعیین تکلیف با واژه "کشور" آسانتر از "وطن" است؛ پس من برای شروع "وطن" را معادل آن می­گیرم تا شاید راحتتر تکلیفم را روشن کنم. دانش جغرافی ناقص من می­گوید که "وطن" یا همان در اصل "کشور" را می توان چیزی مثل این تعریف کرد: مجموعه­ای که حدش را مرزهایی می سازند که آدمهایی در طول تاریخ با و یا در اثر مناسبات گوناگون ساخته­اندش. این مناسبات اما به نظر پیچیده باید باشند. مثلا در نظر بگیریم که سالها قبل دو قرارداد ترکمنچای و گلستان چای (این دومی را به نقل از رئیس جمهور هم"وطن" می­گویم) سرزمینهایی را از این وطن جدا کرد که اگر جدا نکرده بود شاید امروز وبلاگ نویسی اهل باکو و گنجه و نمی­دانم کجا با ما دنبال معنای "وطن" می­بود. یا مثالی دیگر قراردادی یا معامله­ای یا نمی­دانم چه چیز دیگر "کشور"ی را که امروز افغانستان می­نامندش از این "وطن" جدا کرد، آن سرزمین گذشته­ای به درازای تاریخ درون این "وطن" داشته و حالا که قرنی گذشته ساکنان آن سرزمین از سوی فرزندان این "وطن" هرروزه به زشت ترین صورت انسانی­اش تحقیر می­شوند، که اگر آن قرارداد یا آن معامله یا آن هر چیز دیگر نبود در این بازی برای این "وطن" باید امروز داغدارانی شریک ما بودند، بماند که خود به علاوه داغدار هزاران اندوه دیگرند. یا می­شد که من به سادگی بر اساس یک همچون قرارداد مشابهی در تاریخ مثلا دویست سال قبل، امروز متعلق به این "وطن" نباشم و شاید امروز در "وطن"ی دیگر نشسته بودم و در بازی وبلاگی دیگری که هم"وطن" فرضی­ام آنجا راه انداخته بود به دنبال معنای "وطن" می­گشتم، آخر راستش این دور و اطراف هر جا که باشیم مساله­یمان نباید زیاد فرقی کند، و آن وطنی که دچار نوستالژیش بودم همان وطنی نبود که حالا به دنبالشم. و این یعنی اینکه "وطن"داریم تا "وطن".

دوم : "تز سوم": به دنبال معنای سیاسی / تاریخی وطن
وطن اما در طول تاریخ واژه­ای مخوف بوده است. چه خونها که بابت این "وطن" ریخته نشده­اند؛ ایرانی برای "وطن" ایرانی­اش، عراقی لابد برای "وطن" عراقی­اش و فرانسوی برای "وطن" فرانسوی­اش. هیتلر و اوباش طرفدارش هم هنگامی که جنگ دوم را برپا می­کردند دنبال کسب عظمت "وطن" ژرمنشان می گشتند و صدام حسین هم روزی که به مرزهای "وطن" ما حمله کرد، از جمله، در رویای احیای عظمت "وطن" عربیش بود. "وطن" ما هم البته کم شرمسار نمی­تواند باشد که هنوز از جمله افتخاراتش نادرشاه است که او هم آن­هنگام که "وطن" هندیان را به یغما می­برد در رویای عظمت "وطن" ایرانی­اش هم بوده. چه وحشتناک است این واژه­ی "وطن" و چه خونبار تاریخ این واژه. راستش از این زاویه که بنگریم، هیچ "وطنی" امروز نمی­تواند سر بلند باشد که متمدنترینشان، که رویای من و خیلیها شده امروز، هنوز که هنوز است برای حفظ عظمت خود در حال ویران کردن "وطن" بدبختهای فلک زده­ای است که تقدیر تاریخ "وطن"شان را در حاشیه تاریخ قرار داده است. شاید یک جور روانشناسی معکوس تاریخی بتواند نشان دهنده­ی بسیار چیزها باشد در پس پشت این "وطن". شاید اصلا "وطن" چیزی است که می­توان پشتش پنهان شد، چون "واقعیت ندارد" و در همان حال صف جنازه های ریخته در راه و به نامش را که می­بینیم مگر می­تواند واقعیت نداشته باشد. شاید این واقعی ترین کلمه­ی غیر واقعی دنیاست. و احتمالا به این خاطر گشتن به دنبال وطن باید حرکتی منفی باشد از آن گشتنها که جیم جارموش در فیلم جاودانی مرد مرده می­کند. چرا نگوییم که از یک منظر مرد مرده می­تواند جستجوی جارموش باشد در اعماق تاریک "وطن" پر افتخارش. و اینکه ما هنوز نمی­توانیم همانند او در جستجوی اعماق تاریک " وطن" باشیم سبب این باشد که این "وطن" هنوز گریبانمان را ول نکند.

سوم : چه قدر بهانه و منفی بافی ! "تز چهارم": به دنبال ریشه­های وطن در حس و عاطفه
"وطن" تعلق است. شاید حس تعلق است به جایی. از همان جنسی که آدمی به خانه­اش دارد، یک جور حریم است. جایی که خصوصی ترین لحظه­هایت در آن شکل می­گیرد. هر گوشه­اش یادمانی و خاطره­ای. چیزی که تو را به گذشته پیوند بدهد و از این طریق به بقیه ساکنان آن خانه. ولی این پرسش شکاکانه سر بر می­آورد (باز هم رخنه­ی شیطنت): تا کجا می­توان با این تعریف از وطن جلو رفت؟ نمی­شود آدمی از خانه­اش حالش به هم بریزد؟ کسل بشود؟ بخواهد ازش فرار کند یا حتی آرزو کند تا ویرانش کند تا دوباره بسازدش؟ یا حتی فرار کند بی نگران اینکه چه بر سر آن خانه­اش بیاید همان جا که ماوای کودکی­اش بوده است؟ و البته سخت است. شاید چون آدمی اساسا موجودی است گرفتار غم غربت؛ اصلا آدم موجودی است که "دلش تنگ می شود" و چه برای این آدم دل تنگ شونده پیش باید بیاید که دیگر دلش تنگ هیچ چیز نشود. سخت است ولی بعید نیست.

ادامه سوم : در راستای همان"تز چهارم" : به دنبال وطن در زبان
وطن تعلق است. شاید این تعلق حسی باشد مثل هم دلی و دقیقتر هم­زبانی. مگر نه اینکه وطن خیلی جاها، ولی نه در همه جا، با زبان در پیوند است؟ آیا هم"وطنی" می­تواند هم­زبانی باشد؟ ولی زبان که کمتر از "وطن" پیچیده تر نیست. این همان زبانی است که هم شعر شاملو را در آن می­خوانی و همزمان زبانی که با آن هم زبان / هم "وطن"ت را پاره پاره می­کنی، زبانی است که سروش حبیبی "ابله" را به آن برمی­گرداند و از خواندش سربلند می­کنی و همزمان زبانی که ابلهان هم"زبان"ت چنان با جهان صحبت می­کنند که از شرم نابود می­شوی. خلاصه این "زبان" / "وطن"­ی است با کارکردهای دوگانه و شاید چندگانه که هم به فاخر بودن راه می­دهد و همزمان به بلاهت. وای خدایا ! چقدر پیچیده است این وطن.
و عجب چیز عجیبی است این وطن.

چهارم : برآمده از قسمت "ادامه سوم" : "وطن" موضوع انتخاب : آیا می­توان وطن را انتخاب کرد؟
اگر وطن آن جا باشد که خود را بدان متعلق بدانی، آیا می­توانی انتخابش کنی؟ اگر تعلق را به آن معنای خانه/گذشته/ زبان بدانیم طبعا این تعلق تعلقی فیزیکی نیست که به سادگی بشود با مثلا مهاجرت حلش کرد آن هنگام که ناراضی باشی از این "وطن"ت. ولی در معنایی وسیعتر "وطن" موضوع انتخاب است. آن هنگام که بلاهت وطنت را فرا می­گیرد، ولی اصلا مگر بلاهت صرفا از آن وطن توست؟ شاید به قول آن نویسنده­ی عزیز چگالی بلاهت هم مثل شعور یا خیلی چیزهای دیگر به تناسب بین "وطن"ها قسمت شده باشد، چرا وطن واقعی آن وطن خیالی­ای نباشد آن هنگام که کتابی را باز می کنی از دورترین افق فرهنگی و تاریخی و جغرافیایی و در جادویش غرقه می­شوی و درمی­یابی که خالق آن کتاب نیز "بی­وطن"ی است در همان حس دوگانه­ی تعلق / گریز نسبت به "وطن"اش. و این "بی­وطنان" وطن مشترک خیالی خود را در طول تاریخ ساخته­اند "وطن"ی که به درازای تاریخ فعلیت داشته است، وطنی که دانش جغرافی تعریفش نمی­کند و برای من یگانه وطنی است که تعلق به آن همچنان معنا بخش است.

پنجم و آخر : ولی افتاد مشکلها : وطن
آن وطنی که در قسمت قبل از آن سخن رفت چون هیچ مرز جغرافیایی را برنمی­تابد درست هر جا می­تواند شکل بگیرد و از جمله درون همان مرزهایی که به صورت سنتی "وطن" نامیده می­شود. آن خرده وطنی که درون آن "وطن" سنتی می­تواند هر لحظه شکل بگیرد از درون تجربه­ها، یادها و علایق مشترکی بر­می­خیزد که همان حس تعلق / خانه / زبان غنایش می­دهد. آن هنگام که کتابی را برمی­داری و زيبايي زبانش جادويت مي كند و درون عميق ترين لايه هاي يك فرهنگ مي بردت و خوب می­دانی که برای رخ دادن اين حادثه در زبانی دیگر چه فاصله اي باید طی شود؛ فاصله اي عظيم شاید حتی ناممکن. يا آن لحظه که با دوستی می­نشینی و در سرخوشی­اش از کشف کتابی و فیلمی شادان می­شوی، يا حتی ابتدایی­تر از آن، هر آن لحظه که بتوانی با انسانی، گفتگویی ساده، در ساده­ترین معنای انسانی­اش، شکل دهی ... این وطن، وطن توست و علیرغم تمامی تباهی و پلیدی­ای که "وطن"ت را دربرگرفته هنوز امکان فعلیت یافتن دارد؛ دلهره­ی ویرانی این خرده "وطن" درون آن "وطن" است که تصور هجوم نظامی به آن را اینچنین مهیب می­کند و گرنه من ایمانم را به خاک مدتهاست که از دست داده­ام.
***
بازی، بازی است دیگر. دعوت می کنم دوستانم را تا، که به قول سروش، بيايند و آلوده ی این بازی شوند:
احسان عزیز که مدتهاست در هم آوا ننوشته و برایم هیجان انگیزه نوشتنش در باب وطن از بیرون این وطن !
علیرضای در آستانه
دوست عزیز نادیده ام پویان به این بهانه که بنویسد پس از مدتها

نظرات

  1. امرِ شما مطاع رفيق! دارم مي‌نويسم ... :)

    پاسخحذف
  2. سلام. موضوع جالبی است برای نوشتن، هر چند گمان می کنم بیشتر یک گفتمان است تا یک بازی. دعوت تان را اجابت کردم و از خواندن نوشته خوب تان بسیار لذت بردم.
    می ماند یک سوالِ فنی! من از وقتی قالب وبلاگم را عوض کرده ام همه اش نقطه هایم می آید سرِ خط! و شما این مشکل را ندارید. راه حلش چیست؟ چه کنم؟

    پاسخحذف
  3. سلام بر وحيد عزيز... اين يعني يك اتفاق خوشحال‌كننده. نوشتن دوباره‌ات را مي‌گويم. در اين مدت كه وبلاگت به‌روز نمي‌شد، هربار که به اینجا سر می‌زدم و باز می‌دیدم که آخرین نوشته همچنان نوشته‌ات درباره‌ی فیلم "پرتوی عمودی آفتاب" است؛ افسوس می‌خوردم از اینکه نویسنده‌ی این نوشته‌ی درخشان، دیگر چیزی -لااقل در این وبلاگ- نمی‌نویسد. منتظر بودم تا برگردی و جواهر تازه‌ی دیگری را (بخصوص از سینمای معاصر که در این وبلاگ ظاهرا بیشتر از هر موضوع دیگری علاقمندی که به آن بپردازی) به ما نشان بدهی... مرا دعوت کردی تا در این بازی وبلاگی شرکت کنم. خیلی ممنون. واقعا خوشحال شدم. اما کاش موضوع این بازی چیز دیگری بود. باید بگم چیز جالبی درباره‌ی این موضوع ندارم که بگم. خیلی ساده؛ این واژه‌ی "وطن"، هیچ وقت در میان واژگان مورد علاقه‌ام نبوده. تنها همین را می‌دانم که برای من هم "وطن" چیزی خارج از آن تعریف سنتی است... تعبیر‌ت از «وطن» را دوست داشتم... ببخش که نمی‌توانم دعوت‌ات را اجابت کنم. اما به‌زودی آن وبلاگ متروکه‌ام را رونقی دوباره می‌دهم. باز هم از سینما می‌نویسم... باز هم ممنون.

    پاسخحذف
  4. وحید عزیز، بسیار ممنونم از راهنمایی ات. مشکلی بود که حل ناشدنی به نظر می آمد.
    این دو فیلم تازه را هم باید دید!

    پاسخحذف
  5. وحید عزیز

    مدتی است از تو خبری ندارم. یادداشت اخیرات بهانه ای شد برای یک یادداشت جدید. خوشحال می شوم نظرت را راجع به آن بدانم:
    http://naghdeaghl.blogfa.com/

    رضانیا

    پاسخحذف
  6. وحيد جان سلام
    خواندم و لذت بردم و حالا کمي هم سردرگم هستم
    ترديدي است براي همه نسل ما فکر کنم

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های پرطرفدار