در سیالیتِ رقص‌گونه‌ی مسیر‌های هرروزه

 35 پیکِ رام

 

35 پیکِ رام (2008 - کلر دنی) - ½***

ماجراجویی‌های سینمایی کلر دنی را پایانی نیست. برای او هر فیلمِ تازه مکاشفه‌ای تازه است. جستجویی تازه است در زبان. او را نمی‌توان در ردیفِ آن فیلمسازان جای داد که عمری را با عناصری مشخص کلنجار می‌روند، به استادی می‌رسند و در سایه‌سارِ آن بلوغ تجربه‌های بعدیشان به پرسه‌هایی سلانه سلانه در مسیرهای فتح شده می‌ماند. او هر بار از نو شروع می‌کند. و این هم سرخوشی‌های خود را دارد و هم مخاطراتش را – اگر که تجربه‌ی نو به بار ننشیند که گاه پیش می‌آید که ننشیند. اما دنی هنوز حتی در شصت و چند سالگی دلنگران کاستی‌های تجربه‌ی دیروز نیست. او به فیلمِ امروز می‌اندیشد و به مکاشفه‌ی فردا. تا طی بیش از دو دهه یکی از تجربه‌گرترین و پرتنوع‌ترین کارنامه‌های سینمای داستانی معاصر شکل گیرد، از کلنجار رفتن برای رسیدن به برگردانی شخصی از بیلی بادِ هرمان ملویل تا یافتن زبانی تصویری برای ایده‌هایی از ژان-لوک نانسی در مزاحم و فراتر رفتن از آن تا خلق قطعاتی امپرسیونیستی از تجربه‌ی شبانه‌ی زنی پاریسی گیر افتاده در ترافیک بی‌پایان حاصل از اعتصاب کارگران که به معاشقه‌ای اتفاقی منجر می‌شود. و حالا 35 پیک رام تازه‌ترین ماجراجویی اوست [البته پیش از دیدنِ White Material] و این بار ماجراجویی با «ساده»‌ترین و آرام‌ترینِ چیزها، با پدیدارهای جهان هرروزه. و دلپذیر اینکه این ساده‌ترین و آرام‌ترین - هم در موضوع و هم در نگاه – شاید در معنایی که برسون یاد می‌کرد به «بالغ»‌ترین [نه لزوما بهترین] فیلمِ او نیز انجامیده …

 

کلر دنی

 

می‌گویند ریویو نوشتن بر فیلم‌هایی از جنسِ ۳۵ پیکِ رام تفاوتِ ظریفی دارد با نوشتن بر فیلم‌های متعارف‌تر. اگر به صورتِ معمول نباید پایان را لو داد، برای فیلمی همچون ۳۵ پیکِ رام برعکس آغاز را و شکل‌گیری را. چرا که همان مواجه با ساده‌ترین چیزها در آغاز خود کشفی است در پروسه‌ی دیدن فیلم. و چه می‌شود گفت در موردِ ریویوی بدی مثل این نوشته که آغاز را و پایان را با هم لو می‌دهد؟

پدر (لیونل) و دختر (ژوزفین) همراه با دو دوست، دو همسایه (گابریل و نوئه) از سر ناچاری در شبی بارانی به کافه‌ای پناه می‌برند. تا اینجا یک ساعتی از فیلم سپری شده ولی چیزی چندان از رابطه‌ها، از گذشته داده نشده (هرچند چیزهایی را حدس زده‌ایم). ترانه‌ی زیبای Siboney‌ رالف تامار دعوت به رقصیدن می‌کند. چند رقص – لیونل و گابریل، لیونل و ژوزفین، نوئه و ژوزفین (که همزمان با چرخش ظریف به ترانه‌ی Nightshift مقدمه‌ای برای تغییر حال و هوا نیز هست) و آخری لیونل با زن زیبای کافه‌چی – هر یک بر‌آمده از دل دیگری. و دنی با دوربین یار همیشگی‌اش اینس گدارِ شگفت‌انگیز در میانه‌ی این رقص‌ها می‌چرخد و لحظه‌ها را می‌کاود - چه بین رقصندگان و چه در بین ناظران - هر نگاهی، هر حرکتِ دستی، هر اشاره‌ای، هر عوض شدنِ هم‌پای رقصی چیزی از گذشته می‌کَند و با خود به حال می‌آورد [سکانسی کامل است هم در پیچیدگی و غنای درونی خود و هم از لحاظ جایگاهش در کل فیلم] و جهانِ 35 پیک رام اینگونه ذره ذره ساخته می‌شود بی‌آنکه در معنایی داستانی چیزی مشخصا عرضه شده باشد. چطور می‌شود در میان آشناترین رابطه‌ها و موضوع‌ها پرسه زد – آشنا در حد رابطه‌هایی انباشته شده در انبوهِ سریال‌های تلویزیونی – و باز چیزی نو داشت؟ پندار بدیهی بودن این را پرسش را که کنار بزنیم در آن همان جنس جاه‌طلبی را می‌بینیم که در پشتِ سرِ قطعات وحشی‌تری چون یک کارِ خوب یا مزاحم. و برای دنی این پرسشی است انعکاس یافته در چشم‌اندازی تاریخ سینمایی نیز: و چه کسی بیش از همه در هر فیلم و هر لحظه‌ای که ساخت بر بدیهی نبودن این پرسش صحه گذاشت؟ و این تجربه‌ی تازه چرا در اولین گام بازگشتی دوباره به او و تلاشی برای هضم کردنش نباشد؟ و عجیب اینکه این داستانِ پاریسی که به آخرِ بهار باز می‌گردد بارها بیش از دو فیلم قابل احترامِ به لحاظ جغرافیایی نزدیکی که در این دهه مستقیم به اُزو رجوع کردند [کافه لومیر و قدم‌زنان] منطق او را در پسِ آن همه قطارها و ایستگاه‌ها و رابطه‌های جهان هرروزه درمی‌یاید و درونی می‌کند، بی‌آنکه تجربه‌ای را تکرار کرده باشد …

 

35 پیکِ رام

 

35 پیک رام یا درامِ روزمره‌ترین چیزهای جهان. و چه چیزی روزمره‌تر از یک پلوپز؟ لحظاتِ آغازینِ فیلم است. دختر (ژوزفین) را می‌بینیم در فروشگاهی در حالِ خریدنِ یک پلوپز. به خانه می‌آید؛ مشغول آشپزی می‌شود. پدر (لیونل) وارد خانه می‌شود. چیزی برای دختر گرفته: یک پلوپز. «اوه! چه عالی که یادت بود!». بعدتر در میانه‌ی انبوهی از آیین‌های زندگی هرروزه‌ی پدر و دختر در آن شب– غذا خوردن، ظرف شستن، موسیقی گوش کردن، … – دو نمای کوتاه دیگر نیز از ژوزفین خواهیم دید که در اولی به پلوپزی که لیونل گرفته نگاه می‌کند و در دومی، آخر شب، به آن یکی که خود خریده، پوزخند می‌زند: اعتماد نکرده بود؟ – ساده و بی‌تاکید، ولی شگفت‌انگیز، دنی از کم‌ترین‌ها بیشترین استفاده را ‌می‌کند برای ساختن رابطه‌ی پدر و دختر در ذهن تماشاگر، برای دادن پس‌زمینه در آغاز. با کنار گذاشتن شیوه‌ی قصه‌گویی متعارف فیلم دو استراتژی بدیل را به گونه‌ای حداکثری به کار ‌می‌گیرد: زندگی هرروزه و تکرارهایش و دیگری حذف - در دادن اطلاعات، در معرفی پس‌زمینه‌ها و انگیزه‌ها و در پیوندهای علت و معلولی. از رابطه‌ی گذشته‌ی لیونل و گابریل چیزی گفته نمی‌شود، همچنانکه از ژوزفین و نوئه و همچنانکه از خاطره‌ای که نام فیلم را شکل داده است. و نتیجه خلق اتمسفری می‌شود سیال و شناور مملو از ناگفته‌ها و شکل گرفته از نگاه‌ها و حرکاتِ ساده‌ی فیزیکی که همچون قطعه شعری به تجربه درمی‌آید و دعوت می‌کند به درنگ کردن، به کشف دوباره‌ی ریتمِ زندگی هرروزه. ریتمِ هرروزه که به دست آمد هر تغییرِ کوچکی در آن می‌شود یک اتفاق. مثلِ زیبایی یک بارانِ شبانه که چهار کاراکتر اصلی را در ماشین بند می‌آورد، یا دیدار از آرامگاهِ مادر که، تازه، غیابش را پررنگ‌تر می‌کند. و بالاخره، و مهمتر، ازدواج دختر و ترکِ خانه‌ی پدری که بدل می‌شود به یک «حادثه» - که گویی همه‌ی فیلم تمرینی بوده برای درک این تغییر در مقیاسِ خانواده‌ی دو نفره به عنوانِ یک حادثه. و غرابت فیلم به اینجا که می‌رسیم تازه کامل رخ می‌نماید: این همه فیلم در بابِ پدرها و دخترها دیده‌ بودید؟ بگذاریدشان کنار و بنشینید و حس و حالِ ساده‌ترین رابطه‌ها را از نو دریابید.

     

35 پیکِ رام

نظرات

  1. "نتیجه خلق اتمسفری می‌شود سیال و شناور مملو از ناگفته‌ها و شکل گرفته از نگاه‌ها و حرکاتِ ساده‌ی فیزیکی که همچون قطعه شعری به تجربه درمی‌آید و دعوت می‌کند به درنگ کردن، به کشف دوباره‌ی ریتمِ زندگی هرروزه."

    عالی بود ... خیلی نوشته زیبایی بود و خاطره چند بار دیدن این فیلم دوباره با خواندن این نوشته به صورت پررنگ تر در ذهنم تداعی شد ...


    وحید جان
    جدیدا با کرگردانی فرانسوی، به نام "Benoît Jacquot" (بنو ژاکو) به توصیه "جی هوبرمن" آشنا شدم و یکی دو تا از آثارش را دیدم ... اول از همه "a single girl" که داستانی ساده و سرراست را (حتی از 35 پیک رام هم ساده تر) که همانند "ماجرای نیمروز" در زمانی محدود (حدود 90 دقیقه) می گذرد، به صورت اعجاز انگیزی به تصویر می کشد...
    می خواستم بدانم آیا با این کارگردان و آثارش آشنا هستی؟

    پاسخحذف
  2. سلام
    وقتی این فیلم رو دیدم یاد یک جمله از کتاب به خاطر یک فیلم بلند لعنتی مهرجویی افتادم وقتی می گه:زندگی همین است،همین جنبش و حرکت و حرکات موزون بدن است با روح، با موسیقی،با فریاد.
    من تو این فیلم سادگی، لطف،روابط و همه ی اینها رو فقط و فقط در بستر لحظه یا همون دم دوست دارم.من تو اتمسفر این فیلم می تونم راحت تنفس کنم،گریه کنم،بخندم یا حتی عاشق بشم.
    و چقدر این فیلم منو یاد کوسکوس یا راز گندم عبداللطیف کشیشه می اندازه.
    ممنون از نقد خوبت.
    ارادتمند و دوستدار تو: رضا

    پاسخحذف
  3. ممنونم سعید از لطفت

    اسم «بنوا ژاکو» [تلفظ درستش این باید باشد] را اینجا و آنجا شنیده‌ام ولی چیزی ازش ندیده‌ام تا حالا. اعتراف می‌کنم که در کل در آشنایی‌ام با سینمای فرانسه حفره‌ای وجود دارد که از نسل فیلمسازانی که از اوایل دهه هفتاد شروع به کار کردند نظیر ژان اوستاش تا نسلی که در دهه‌ی نود شروع کردند نظیر آسایس را دربرمی‌گیرد. [البته بعدا فهمیدم که این خلا اطلاعاتی در مورد سینمای این دو دهه فرانسه چیزی هست که در ایران خیلی فراگیر بوده و دلایل قابل بحث خودش را دارد] و ژاکو هم یکی از اینهاست. و شاید باید پروژه‌ای را به زودی به آنها اختصاص بدم. اسم "a single girl" را به یاد می‌سپرم.

    به فیلم کامپانلا چون می‌خواهم مفصلتر جواب بدهم ظرف یکی دو روز آینده برمی‌گردم :)

    پاسخحذف
  4. رضا جان ممنون از لطفت

    پاسخحذف
  5. وحید جان سلام
    از این آقای ویراستاکول چیزی دیده ای؟ اگر جوابت مثبت است دوست دارم نظرت را درباره ی سینمایش و مولفه های ساختاری فرمیش بدانم ، مثلا" بیشتر شبیه به هوشیائو شین است یا ترای ان هونگ یا هیچکدام ؟ گفتنی است که خودم چیزی ندیدم ازش و چون خیلی ضد و نقیض شنیده ام درباره ی فیلمهایش خواستم تو دلالتی کنی .
    ممنون و همیشه خوش باشی

    پاسخحذف
  6. به دوستم سعید،

    و اینکه چرا فیلم کامپانلا را دوست نداشتم:

    شخصیت اصلی فیلم در فیلمی که نامش "راز چشمهای آنها"ست پس از دیدن عکسی از مقتول و نگاه مرد جوانی به او در آن عکس قاتل را حدس می‌زند، نمونه‌ی این استراتژی بعدتر در مورد صحنه‌ی استادیوم هم تکرار می‌شود. مسئله به نظرم فقط به دم دستی بودن گره‌گشایی‌های پلات بر نمی‌گردد که مشکل بیشتر اینجاست که فیلمنامه مایه‌های متعدد خود را آسان لو می‌دهد و خیلی راحت خود را افشا می‌کند. اگر ناتوانی کاراکتر اصلی در ابراز عشق به ایرنه یکی از مایه‌های مهم فیلم باشد باور نکردنی است که فیلم در ربط دادن این نکته به مایه‌ی دیگر پلات (داستان قاتل) این قدر سطحی برخورد کند به همین دلیل آن بازگشت پایانی بنیامین به محل کار ایرنه بیشتر از آنکه خبری از تحول بدهد (سکانسی که اجرای ضعیفش هم در بد از کار درآمدنش بی‌تقصیر نیست) بسیار خنثی درآمده (واقعا دلایل این تحول در چیست؟ مگر گذشته تجربه‌های لازم را در طی این سال‌ها به بنیامین نیاموخته بوده؟)... انتقاد من به فیلم هم در سطح کلان ساختاری است و هم در جزئیات و اینکه در مورد مضامینش نظیر عشق و عدالت فقط به طرح ایده بسنده می‌کند بی‌آنکه بتواند به عمق برود.

    اشاره‌ای هم که به ترکیبی بودنش از نظر ژانر (حضور گونه‌های مختلف) داشتی درست است ولی به خودی خود امتیازی نیست به نظرم. مهم این است: فیلم از این‌ها چه استفاده‌ای کرده؟

    پاسخحذف
  7. فیـلمِ بسیـار خـوبی اسـت. درود و سپـاس جنـابِ مـرتضـویِ عزیــز.

    پاسخحذف
  8. سپاس از آقای مرتضوی برای نقد فیلم.
    من میخوام این فیلم رو ببینم ولی متاسفانه زیرنویس فارسی فیلم فقط روی DVD هست.
    کسی میتونه زیرنویس رو استخراج کنه تا بقیه هم بتونن فیلم رو تماشا کنن.

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های پرطرفدار