سواحل انیس



سواحل انیس (انیس واردا، ۲۰۰۸)

فرزند مدرن سوررئالیسم است. بیباکی جوانی را دارد و بصیرت پیری را. سلانهسلانه در مرز تعریفها و گونهها میلغزد و از هر قرار و آرامی میگریزد: فیلم-مقاله؟ مستند؟ داستانی؟ حدیث نفس؟ فیلمِ شخصی؟ تاریخ سینما؟ «پرفورمنس»/«اینستالیشن»؟ میان همه میلغزد و دستآخر درست در برابر کلبهای توقف میکند که آدمهای بسیار کمی شانس رسیدن به آن را یافتهاند ــ چهکسی جز خویش، دوست و همفکرش کریس مارکر؟ و یا غریبهی دستکم گرفتهشدهای همچون ژوآکیم پینتو در «حالا چی؟ به یادم بیار». «دارم نقش پیرزنی گِرد و قلمبه و پرحرف را بازی میکنم که میخواهد قصهی زندگیاش را ببافد». ولی چهکسی این روزها حوصلهی چنین نقشی را دارد؟ پیرزن در ساحل راه میرود و آینهها را میچیند. ساحلها و آینهها: سفر، تأمل، بازتاب و تکثیر. پیرزن جوان میشود. جوانتر از هر فیلمساز جوانی که دیدهایم. بازی است یا واقعیت؟ کشف است یا ساختگی؟ مثل رفتن به سراغ خانهی کودکی و مواجهه با آن پیرمرد «قطارباز»؟ شاید هر دوست و شاید بخشی از هر کدام. مثل هر سینمای بزرگی. ولی نتیجهی نهایی، آن قدرت و تأثیر کمنظیر، از جای دیگری سربرمیآورد. در فیلمی که مسیر سفر شخصی اینچنین در دل یک تاریخ بزرگتر (از جمله سینما) گره میخورد، در این فورانِ گاه حتی هذیانیِ نامها، قصهها، ارجاعها و اشارهها، بالاخره به آنی اسم رمز اصلی بر زبان میآید: «ژاک ...». همان مردهی زنده. همو که خاطرهاش، نامش، یادش موتور محرکی است برای این سیلان توقفناپذیر تصویرها. این فیلمِ «اشباح» به شیوهی این پیرزن نیست؟ یا فیلم ماتم؟ غم؟ اندوه؟ اما چرا چنین سرخوش و سرزنده؟ چگونه میتوان فیلمی ساخت چنین گشادهدست، وسیع و سرشار و در همانحال چنین فروتن و بیادعا؟ مقصد نهاییِ این سفر اما کلبهای بیش نیست. کلبهای که دیوارهایش نگاتیوهای یک فیلماند. دو بازیگر باشکوه (کاترین دنو و میشل پیکولی) بازیاش کردند، اما فیلم در نهایت شکست خورد. سینما چیست؟ «حلقهی نوری که از جایی میآید و روی تصاویری رنگی یا سیاهوسفید نقش میبندد». اما این پیرزنِ پرحرفِ گِرد و قلمبه راز این حلقهی نور را خوب شناخته است: فیلم با ایمان ساخته میشود! به این خاطر از هر ساحلی هم که گذر کرده باشد، هر آینهای را هم که با مهارت به کار گرفته باشد، و هر چرخی هم که زده باشد، نقطهی عزیمتش جدا از مقصدش نیست. همان کلبه و همان حلقههای نور. و این همان تجسم راستین سفر «سوررئال» اوست: میان حال و گذشته، سینما و زندگی، ماتم و سرخوشی، اندوه و خاطره. به رازِ حلقههای نور که دست یافته باشی این همه را چنان به هم میبافی تا فیلم، همان حلقهها، آتشفشانی شود که بیامان در برابر چشمان تماشاگرش منفجر میشود. «داخل این کلبه حس میکنم که همیشه درون سینما زندگی کردهام ...».   

نظرات

پست‌های پرطرفدار