لحظه‌ی درنگ برای شنیدنِ صدای راز

  

ستاره‌ی تابناک (2009 – جین کمپیون) – ***

کم نبودند که گفتند فیلم خوبی نشده است. ردیف کردن دلایل هم برایشان نباید سخت بوده باشد  – یکی دیگر از آن فیلم‌های تاریخی (و به ويژه نوع مشخصی از آن که انگلیسی‌ها سنت «درام‌های لباسی» نیز می‌خوانندش)، قهرمانی رمانتیک، عشقی نافرجام در برابر مرگ، عشق در برابرِ ازدواج با همه‌ی سنت‌های دست و پاگیر قرن نوزدهمی،  … – اما در سطحی دیگر (و بیشتر در نوشته‌های انگلیسی‌زبان) مخالفت با فیلم حول و حوش استدلال دیگری شکل می‌گرفت: دستِ کم گرفتن جان کیتس، ناتوانی در نزدیک شدن به او، به جهانِ شعرهایش و راز آفرینش‌ آن‌ها. خواستِ چیزی نو و متفاوت دیدن خواستی بی‌حاصل است اگر خود در نگاه به فیلم‌ها تجربه‌های متفاوت را همسنگ کند و با آن‌ها در فردیتشان مواجه نشود – سوی اشاره‌ی مفهوم «آشنایی‌زدایی» بیش از آنکه به رابطه‌ی فیلم‌ها و سنت باشد، به رابطه‌ای که ما با فیلم‌ها می‌سازیم برمی‌گردد. این اگر نقطه‌ی شروع درگیری با استدلال‌های گروه اول علیهِ ستاره‌ی تابناک باشد، مسیر در مقابلِ نوشته‌های گروه دیگر چیزِی نیست جز نگاه دقیقتر به ساختمان فیلم و شفاف ساختن آن شیوه که فیلم در سطوحِ تماتیک و فرمال خود را بسط می‌دهد - آیا جان کیتس و راهیابی به دنیای او خواستِ فیلم بوده است؟ - در تقاطع‌های این دو خطِ استدلالی است که این نوشته پرسه‌هایی خواهد زد.

فیلم‌ها تا کجا می‌توانند ما را به دلِ پروسه‌ی خلق یک اثرِ هنری بکشانند؟ این پرسشی مهمتر نیز می‌شود آنگاه که اثر هنری در مدیومی به جز خودِ سینما هم رخ داده باشد. به راز و روندِ سُرودن یک شعر، به آفرینشِ یک قطعه‌ی موسیقی یا یک تابلوی نقاشی؟ اینجا صجبت از نقب زدن به حادثه‌ای سخت درونی است و تجربه‌ها را نیز به ویژه در حیطه‌ی سینمای داستانگوی کلاسیک همه خوب به یاد داریم و آن کلیشه‌ی هنرمند شوریده حال را نیز. بی‌جهت نیست که تجربه‌های دلپذیر در این حیطه در جاهایی در حاشیه‌ها و با زین و یراقی از جنسی دیگر مثلا در فیلمی از ژاک ریوت یا ژان ماری اشتراب/ دنیل هولیه است که خود را نشان می‌دهد. و اینجاست که اهمیتِ انتخاب‌ها خود را به رخ می‌کشد. جین کمپیون در انتخابِ زاویه‌ی نگاهش در زنده کردن داستان عشق سودایی جان کیتس بزرگترین هوشمندی ممکن را به خرج داده است - جان کیتس هست و آن جایگاه رفیعش در سنتِ ادبیات رمانتیکِ بریتانیای کبیر؛ او هست و بگذارید در فیلم جایگاهش را بدیهی فرض کنیم. این انتخاب کمپیون را از دردسرِ کلنجار رفتن با هر آنچه سببِ آفرینش شعرِ کیتس می شود رها می‌کند و با چنین چرخشی این نه فیلمِ جان کیتس که فیلم فانی براون می‌شود، معشوق (و دقیقتر عاشقِ) او. با «فیلمِ فانی براون شدن»، چیزی مشخص در ذهن دارم، نه در معنایی زندگینامه‌ای که در هر دو سطحِ مضمونی و روایی. و نکته‌ای دیگر پیش از باز کردن این بحث: ستاره‌ی تابناک چیزی نمی‌شد اگر در تقابلِ فانی براون/جان کیتس باقی مانده بود. کمپیون ایده‌ای مهمتر را می‌جوید و آن را با برجسته کردن قطب سوم باز می‌یابد: در دوست، همراه و حامیِ جان کیتس، در شخصیت چارلز براون. وقتی بار اول با فیلم مواجه شدم چارلز براون را همچون یک علامتِ سوال یافتم. او در فیلم دقیقا چه کاری می‌کند؟ اینجا پرسشم نه از دیگاهِ داستانی (که می‌دانیم نکته‌ای روشن است) که از جایگاهی روایی است. از دل درگیری با این جایگاه به بحث اصلی باز می‌گردم: فیلم پس از فصلِ آغازینش با مشاجره‌ی فانی و چارلز است که راه می‌افتد، چیزی که به تناوب و در شکل‌های دیگر ادامه می‌یابد و جالب‌تر اینکه قرینه‌ای را نیز در انتهای فیلم و پیش از رسیدن خبرِ مرگ کیتس به خود اختصاص می‌دهد. مواجه‌ی این دو که با متلک‌گویی چارلز شروع می‌شود - «دوشیزه براونِ خوب دوخته شده با همه‌ی جزئیاتش» – و با پاسخ فانی که تحقیرِ شعرهای چارلز است روبرو می‌شود و بلافاصله در حضورِ جان کیتس نیز گسترش می‌یابد «چیزهایی که من طراحی می‌کنم ارزش بیشتری از سروده‌های شما دارد»، ایده‌ای را می‌کارد که اهمیتش به تدریج روشن می‌شود. دیدنِ چارلز براون مثلا به عنوان بازنده‌ی مثلثی عشقی (که عملا فیلم هم چندان تاکیدی به آن نمی‌کند) کمکی به حل معمای طرح‌شده‌ی ما نمی‌کند – به واقع کششی هم اگر از سوی چارلز به فانی در لحن مهاجمِ او نهان باشد عملا از نیمه به بعد (و مشخصا پس از آن نامه‌ی تحقیرآمیزِ ولنتاین چارلز) که، برعکس، رابطه‌ی عاشقانه‌ی فانی/جان را برجسته‌تر می‌کند رنگ می‌بازد و این خود چیزی پنهانتر را پیشنهاد می‌کند: جایگزینی مثلثِ فرضی‌ای که پیرامون فانی شکل می‌گیرد (یا می‌توانست شکل بگیرد) با مواجه‌ای پیراون جان کیتسِ شاعر میانِ فانی و چارلز. در نتیجه برخلافِ انتظار، این نه فانی و جان که فانی و چارلز هستند در جایگاه دو قطبِ اصلی که در تقابلشان نیروی اصلی روایت شکل می‌گیرد و همچنون کانونی معنایی آن را به گردش می‌اندازد [بهترین نوشته ای که در موردِ فیلم دیدم بازیگوشانه فیلم را تقابلِ Brown در برابر Browne خواند]. تماشای مجددِ فیلم حضورِ این کانون را برجسته‌تر می‌سازد و اهمیت استراتژیک مشاجره‌ی نخستین را در فیلمی که موضوعش زندگی یک شاعر و دوره‌ی بلوغ آفرینش اوست یاد‌آور می‌شود: فانی (که فیلم با تصویرِ دوزندگی او شروع می‌شود، با اکستریم‌ کلوزآپ‌هایی از سوزنی که از پارچه‌ای می‌گذرد و به آن برمی‌گردد) دختری ناوارد در شعر و زبان، اما پیوند خورده با زیبایی و «جزئیات» در برابرِ چارلز و همه‌ی آن رفتار مهاجم و اعتقادش به هنرِ والا. چارلز حامی جان کیتس است و نگرانِ او و حضور فانی را و عشقش را چون خطری برای خلاقیت هنرِ شاعر تجویز می‌کند – فانی در اتاق مردانی غوطه‌ور در اندیشه چیزی بیش از یک مزاحم جلوه نمی‌کند. فیلم که جلو می‌رود خطرْ دلیل شکوفایی می‌شود و جایگاه‌ها عوض می‌شوند، فانی چارلز پرمدعا را کنار می‌زند و چارلز که با بچه‌دار کردن آبیگل در عمل حتی توان حمایتِ مادی دوستش را هم از دست می‌دهد بازی را به حریف وامی‌گذارد. خوانشِ زنانه‌ی کمپیون به تدریج طرحِ شماتیکِ خود را نشان می‌دهد.

 

 

 

می‌گویند ایده‌هایی هستند که ساز و کارِ روایی خود به تنهایی منتقلشان می‌کند اما بعضی‌ها را نه، اجراست که باید به آن‌ها تجسم ببخشد. اشاره به نقشِ ابی کورنیش که یکی از بهترین نقش‌آفرینی‌های سال گذشته را ارائه کرد فقط این نیست که در دلِ متنی که کمپیون نوشته و با مجموعه تمهیداتِ اجرایی او، ما را از انبوه دخترهای تیپیکِ «درام‌های لباسی» که در به در به دنبال شوهرند رها می‌کند، بلکه فراتر در آنْ نگاه، حساسیت و در آن سوبژکتیویته‌ی زنانه‌ای است که با او فیلم دارا شده است (این بحثی فراتر از محدوده‌ی این نوشته است ولی آن‌ها که مقاله‌ی معروفِ لورا مالوی در دهه‌ی هفتاد در موردِ پیش‌فرضِ نگاه مردانه و همسویی‌اش با نگاهِ تماشاگر در سینمای کلاسیک را خوانده باشند بهتر می‌توانند اهمیت این فیلم را از این چشم‌اندازِ تاریخی دریابند). ابی کورنیش با ترکیبی از قدرت و اعتماد به نفس (مثلا در آن پینگ‌پنگ‌های کلامی با چارلز براون) و شکنندگی ترکیبی پیچیده را روی پرده عیان می‌سازد - او آشکارا اکثر صحنه‌ها را از بازیگران مقابلش ‌قاپیده است. پیوند هنر و آفرینش با جهانی زنانه اما از این هم فراتر می‌رود و در نگاه به قاب‌ها، چه در تجردشان و چه در ترکیبشان با یکدیگر نیز بازتاب می‌یابد. این بازتاب را در سطوحی که فیلمِ نهایی از متن به تصویر در می‌آید بیشتر بکاویم. ستاره‌ی تابناک عاشقانه‌ای است که با زمین پیوند دارد که اوج و فرودِ آن انعکاسِ بی‌واسطه‌ی خود را در طبیعت می‌یابد – از وزش بادی که پرده‌های آویخته شده بر رخت‌ها را تکان می‌دهد تا حضور متمایزِ فصل‌ها، در بهاری که شکوفایی است و با روشنایی اتاقی مملو از پروانه‌های رقصان به تصویر کشیده می‌شود و نامه‌ی عاشقانی که در میان گل‌ها خوانده می‌شود تا خروشِ رگباری که خبر مرگ در خود دارد و در نهایت زمستان با سکوت و باغ برگی‌اش که فصل هجران‌هاست. کمپیون کنش‌ها را بیرونی می‌کند، هر احساسی، انعکاسی در تصویرها و رنگ‌ها می‌یاید. این انتخابی پرخطر بوده، چه بسیار فیلم‌هایی را به یاد می‌آوریم که به «عینی» کردن درونیات اندیشیده‌اند ولی در عمل ایده‌هایشان را بسیار آسان‌یاب یافته‌ایم. اما در فیلمِ کمپیون این تمهید از فکرِ لحظه‌های پراکنده بدل می‌شود به یک استراتژی، به وجهِ غالب. و نتیجه اینکه حس درونی لحظه‌ها را نه از متنِ رابطه‌ها که در درجه‌ی نخست از تصویرها و رنگ‌ها بازمی‌یابیم (اتاق فانی مملو از نور و روشنی است و خانه‌ای که کیتس و چارلز براون در آن ساکنند با رنگ‌هایی تیره نشان داده می‌شود)، نتیجه فیلمی می‌شود که بیشتر رو به سوی نقاشی دارد، آن هم نقاشی با نگاهی که مثلا در عصر جان کیتس می‌توانست باشد، یا حتی دقیقتر نقاشی‌ای که ریشه‌هایش به قبلتر از عصرِ او، به یوهانس ورمر می‌رسد. فیلم را در یک سطح می‌توان درامِ رهای قاب‌ها خواند؛ کمپیون استحکام درامِ داستانگوی کلاسیکی را که بیشتر با مجموعه‌ای از انگیز‌‌ه‌های کاراکترها گسترش می‌یابد تضعیف می‌کند و به جایش هارمونی تصویرها را می‌نشاند. قاب‌های او پیچیده نیستند، اما در ترکیبشان با همدیگر است که کارکردِ خود را می‌یابند. او در گفتگویی با نیک جیمز (در سایت اند ساوند) گفته بود که در فاصله‌ی چند سالی که از فیلم قبلی‌اش گذشته در اهمیت تصویر تاملی دوباره کرده و به طورِ مشخص با اشتیاق از کشفِ دوباره‌ی برسون و یک محکوم به مرگِ او سخن می‌گوید و برای ما که امروز با ستاره‌ی تابناک مواجه می‌شویم بازیافتن ردپاها دشوار نیست. اما همین رویکرد در لحظاتِ مشخصی به پاشنه‌ی آشیلِ فیلم بدل می‌شود، شعر و نقاشی؟ تصاویرِ کمپیون خودبسنده‌اند همچنان که اشعارِ جان کیتس نیز. نمی‌شود از فکر بنا کردن لحظه‌های عاشقانه با بازخوانی شعرها گذشت، یا حداقل کمپیون نمی‌تواند و با آن بزرگترین قمار فیلمش را بازی می‌کند.

در مسیرهای مختلفی پرسه می‌زنیم و «استتیک» را دغدغه‌ای غالب در فیلم (در لایه‌هایی متعدد) می‌یابیم. شاید حتی وسوسه شویم و فیلم کمپیون را روایتی آلترناتیو از مسئله‌ی «استتیک» در دورانی بدانیم که راویانش غالبا مردان بوده‌اند. بی‌جهت نیست که فیلم با فصلی شروع می‌شود که در آن مشقت، جزئیات و زیبایی در متنِ صناعتی بی‌اهمیت شمرده شده (دوزندگی/کاری زنانه/کاری اندرونی) به تاکید حضور دارند. ردپای این صناعت، این توجه به جزئیاتِ دست‌کم گرفته شده را در اجرا نیز می‌توان دید که گویی تصویرهای دورانی به سر آمده است که از طریق نگاهِ کمپیون حیات دوباره گرفته است، در سادگی قاب‌هایی که (چنان که اشاره شد) گاه تابلوهای وِرمر را به یاد می‌آورند، از صدای خش‌خش برگ‌ها و صدای کشیده شدنِ لباس‌ها بر زمین تا نورپردازی با نورِ شمع که کوشیده شده همه چیز تا حد امکان طبیعی به نظر برسد، موسیقی کوتاهی که بیشتر قطعه‌ای از موتسارت است چنان نواخته شده که گویا از یکی از آن خانه‌های مجاورِ کاراکترهای فیلم صدایش را می‌شنویم‌. فیلم کمپیون بی‌نقص نیست اما به حیطه‌های خطر پا گذاشته و از مسیری ناهموار گذشته است. جان کیتس در صحنه‌ا‌ی که فانی به عنوانِ کلاسِ درس در اتاقش حضور ‌یافت، هنرِ شاعر را (به مضمون) درنگی ‌خواند برای راه یابی به جادوی لحظه‌ی حاضر، در گذر از معنا به حس، به درک لحظه. ستاره‌ی تابناک در بهترین لحظه‌هایش ما را به چنین درنگی در حس و حال لحظه‌هایش فرا می‌خوانَد.

 

نظرات

  1. من فیلم را یک بار دیدهام و چیزهایی بهصورت نسبتاً گنگ یا کمرنگ شکل گرفته بود و نوشتهی خوب تو آنها را بهشکل موثری برام واضحتر کرد. وقتی قسمت اول نوشته را میخواندم یکجور هیجان درم شکل گرفت، گفتم الآن است میروی سراغ ابی کورنیش، و حدسام درست بود. من اولین بار ابی کورنیش را در
    Somersault (2004) از یک کارگردان زن استرالیایی (Cate Shortland) دیدم و عجیب شیفتهاش شدم. و تصاویر زیبا که هر قاب مثل یک تابلو میماند.

    (دوست عزیز باز مشکل خرابی فید و بههمریختگی ترتیب پستها توی این وبلاگ تازه به وجود آمده [شاید بهخاطر انتقال مطالب وبلاگ قبلی است]؛ لطفاً ازاین فید استفاده کن: http://feeds2.feedburner.com/ranginkamane-sefid )

    پاسخحذف
  2. این اولین فیلمی بود که از ابی کورنیش می‌دیدم. اسم Somersault را به خاطر می‌سپرم.

    پاسخحذف
  3. برای انتقال بلاگ این جا را بخوان:
    http://web3b.wordpress.com/2008/12/17/export-import-blogger-wordpress/

    پاسخحذف
  4. حاصل کارتان متنی دلنشین درباره فیلمی دلنشین شده است. واقعا دستتان درد نکند. ولی اگر درست یادم باشد آن موقع که فیلم را برای بار اول دیدن به فیلم 3.5 داده بودیم.
    فیلم مثل پیانو کمپین فیلم دوست داشتنی است، به خاطر همه چیزش و بیشتر از همه بخاطر شخصیت فانی. شخصیتی که تا مدت ها در خاطرم مانده و هر گاه به یادش می افتم لبخند می زنم. فکر می کنم فقط یک کارگردان زن می تواند چنین شخصیتی را خلق کند.
    لطفا بفرمایید آن مقاله لورا مالوی را کجا می توان پیدا کرد، ترجمه ای از آن موجود است؟
    سوآل بعدی ام درباره فیلم قلمرو حیوانات است که با بی مهری شما مواجه شده. دوست دارم کمی درباره فیلم با شما گفتگو کنم. برای من به وجود آوردن چنین شخصیت هایی بسیار ارزشمند بود. شخصیت هایی که از قالب تیپ فراتر می روند و در قالب شخصیتی کامل رخ می نمایند.ایجاز بسیار خوبی فیلم داشت و همین که بسیاری از خطوط داستان را به خود بیننده محول می کرد ارزشمند بود، و تمهیداتی که برای جلوگیری از بروز هر گونه هیجانی در فیلم به کار گرفته شده بود برایم بسیار جالب بود. جایی از فیلم نبود که مرا آزار داده باشد. فکر می کنم کارگردان در بیان داستانش و موقعیتش موفق بوده است.
    اما بحث آخرم درباره فیلم های دهه 90 که فرمودین، می خواستم نظرتان را درباره کراننبرگ بدانم. کلا جزء کارگردان های مورد علاقه تان هست؟

    پاسخحذف
  5. ممنون مصطفی جان،

    خوشحالم که نوشته مورد توجهت بوده، فکر می کنم چندین ترجمه متفاوت از مقاله‌ی لورا مالوی به فارسی هست. ترجمه‌ی مجید اسلامی را در یکی از شماره‌های هفت می‌توانید پیدا کنید. ولی الان یادم نیست کدام شماره. شاید از خوانندگان این صفحه بتوانند کمکی کنند.

    اما در مورد «قلمرو حیوانات». راستش فیلم را با توقع دیدم. می‌دانید که فیلم طرفداران خودش را دارد و حدسم هم این است که در فهرست‌های پایان سال هم حضور خواهد داشت. اما من فیلم را دوست نداشتم. فیلم بیشترین ضربه را در جایی دیده که قرار بوده متفاوتش کند. آن اسلوموشن ها که مدام حضور دارند و به ویژه با حضور موکد موسیقی‌ای که همراهیشا‌ن می‌کند عملا لحنی اغراق‌آمیز به فیلم می‌دهند. لحنی که می‌خواهد تراژدی بسازد بی‌آنکه بخواهد و بگذارد تراژدی را خودمان (ذره ذره) دریابیم. و بابت این انتخاب فیلم هزینه‌ی بسیار می‌دهد و عملا فیلم را از یک فیلم کوجک مستقل بیشتر شبیه یکی از آن فیلمهای استودیویی می کند.
    به نظرم می‌اید ردپای این اغراق را حتی در مرحله‌ی فیلمنامه و شکلگیری را هم می‌شود ردیابی کرد. برای استدلال دقیق البته فیلم را دقیقتر دید و تحلیل کرد مثلا در مورد انگیزه‌ها، دلیل درگیری خانواده با پلیس و ...

    پاسخحذف
  6. کراننبرگ را باید اعتراف کنم خیلی پراکنده دنبال کرده‌ام. یکی دو فیلم اصلی‌اش را در دهه‌ی هشتاد هنوز ندیده‌ام. از آن کارهایی که دیده ام تنها «تاریخچه‌ی خشونت» را دوست داشتم که آن هم چندان نمونه تیپیک سینمایش نیست

    پاسخحذف
  7. فیلم را ندیده ام اما نوشته ات را با لذت خواندم، خیلی وقت ها خواندن نقد و تحلیل فیلم های ندیده هم لذت دارد و هم مفید فایده است مخصوصا" نوشته های اینجوری. دستت درد نکند.

    پاسخحذف
  8. آقا کامنت قبلی هم ارتکاب بنده بود.

    پاسخحذف
  9. مصطفی،
    یادم رفت بگویم ستاره های فیلم هم عوض نشده، یعنی بار اول هم سه تا بودند!


    رضا،
    دوست داشتم که فیلم را دیده بودی و می گفتی چقدر نوشته را به فیلم نزدیک یافتی. اما باز ممنون

    پاسخحذف
  10. سلام.. خواستم تشکر کنم برای گذاشتن عکس احمد در وبلاگ..

    پاسخحذف
  11. بعد از مدت ها من تصویر بالای وبلاگ را دیدم...چه خوب...تصویر آقای زید آبادی عزیز را هم دیدم ..چه خوب تر...و این فیلم را هم دوست داشتم و نوشته ی شما را دوست تر...

    پاسخحذف
  12. ممنون از لطفتون

    پاسخحذف
  13. به سلامتی زنگ بازی انتخابهای سال هم که به صدا درآمد! آقای فینچر و جوئه در صدر و کلی اسم غریبه برای ما.به نظر لیست رادیکالی میاد. فیلم گدار ، غیبت اکثر فیلمای پرسروصدای آمریکایی مثل آقای نولان که میگفتن حادثه سال را خلق کرده..شما که فیلمها را بیشتر دیدین باید جمعبندی بهتری داشته باشین از این لیست
    :)

    پاسخحذف
  14. محمد،
    خب جمع‌بندی این جور فهرست‌ها این می‌شود که هرکس فیلم‌های مورد نظرش را بگوید تا کم و کسرها معلوم شوند! اما من با توجه به فهرست‌های این چند ساله‌ی سایت اند ساوند دو نکته کلی به نظرم می‌رسد:
    اول اینکه عدم تفکیک فیلم‌های اکران شده با فیلم‌های فقط در جشنواره ها نمایش داده شده باعث می‌شود که دامنه‌ی انتخاب منتقدها یکسان نباشد و معلوم نمی‌شود که هرکس این بازی را چطور دیده. در حالیکه مثلا فیلم کامنت کاملا این دو را جدا می کند. برای نمونه فیلم اودیار فیلم اول لیست سایت اند ساوند در سال قبل بود که امسال هم رتبه‌ی دوازدهم را دارد.

    دوم اینکه انتخاب مجله‌هایی مثل فیلم کامنت انتخاب های یکدست‌تری هستند. یعنی می‌شود موضع مجله را از طریق انتخاب‌ها در مورد سینمای سال دید. اما سایت اند ساوند عملا می‌خواهد گلچینی از سلیقه‌های مختلف باشد و خب این شاید ویژگی‌اش باشد. نتیجه در عمل مثل فهرست هر سال فهرستی است در میانه – نه خیلی رادیکال نه خیلی محافظه‌کار
    و دو نکته در مورد فیلم‌ها:
    حضور دو مستند داستانی «حدیث نفس نیکولای چائوشسکو» و «نوستالژیا برای نور» غافلگیرکننده ترین بخش این فهرست برای من بود. همین طور فیلم کوچک و گمنام «استخوان زمستان» که همین تازگیها دیده بودمش و دوستش داشتم و حالا خوشحالم که فیلم بیشتر دیده می‌شود.

    پاسخحذف
  15. نتیجه اخلاقی فهرست سایت اند ساوند
    بلاک باستر تابستانی بورخسی نسازید چون هر چقدر هم جان کنده باشید غیر از دیوید بوردول و ریویو نویس ها کسی چندان جدی تان نمی گیرد.(آن ریویو نویس ها اغلب داخل آدم حساب نمی شوند پس بهتر است ولشان کنید) دنیا را خواهید داشت ولی آخرت را چندان نه. بورخس را هم بسیاری هنوز آدم ملنگی می دانند که دل به مشتی هزارتو و آینه و ببر بسته بود.

    پاسخحذف
  16. آقای رضا رادبه عزیز
    قصد گستاخی به ساحت کسی نبود. بسیاری از دوستانمان آنچنان در مورد این فیلم اظهار نظر نمودند و گفتند که هرچی منتقد و تحیلیگر است نوشته اند که این فیلم شاهکار است و فلان. نتیجه ای که من گرفتم این بود که چنین چیزی اصلا وجود نداشت و برعکس اصلا کمترین تعداد وقت رای دادن یادی از این فیلم کردند. خدمت شما ارادت دارم اما مقایسه نولان و بورخس هم چیزی نیست که بتوانم هضم کنم!

    پاسخحذف
  17. سلام وحید

    ممنون بابت نوشته زیبایت بابت فیلم خانم کمپیون...

    "استخوان زمستان" رو من هم خیلی دوست داشتم...

    دو فیلم "خوشی من" و "هاهاها" (فیلمهای جشنواره کن) را ندیده ام و خیلی کنجکاو شدم ببینمشون، چون 3.5 ستاره دادی بهشون، لابد باید شگفتی آفرین باشند ...

    پاسخحذف
  18. واقعن ارتباط بورخس و نولان هنوز درک نشدنی است واقعیت های هزار تویی بروخس پیشتر تمثیل های فلاسفی هستند و پیرنگ در آنها اهمیت خیلی کمی دارد و وجه بصری اصلن ندارند بیشتر زبانشناختی اند. در ثانی ایده ی شخصیتی که با گذشته اش مشکل دارد یا چیزی را در گذشته از دست داده و اکنون دچار بحران هوایت و وقعیت است حتی در حیطه ی ژانر هم خیلی دمده است نگاه کنید به روزهای عجیب کاترین بیگلو 1994 و اگزیستنز 1999 و از همه مهمتر گزارش اقلیت، حتی فیلم اسپیلبرگ با آن پایان سر راستش استراتژی بصری منسجم تری نسبت به فیلم نولان دارد به خصوص فیلم برداری یانوش کامینسکی و تدوین خیلی خوب در ثانی وقتی هزاران واقعیت مجازی وجود دارد، دنیای واقعی معنایی دارد؟ آیا کسی می‌تواند مطمئن باشد خودش در واقعیت اصیل بسر می برد؟ شاید بهترین استراتژی را در این زمینه شهر تاریک الکس پرویاس بکار برده که انگتر شهر تاریک همان ذهن انسان است
    این موسیقی بی وقفه زیمر به چه معنا است جز بخشیدن هیجان کاذب در مورد فیلم های قبلی نولان هم
    ترفند تکنیکی او در فیلم یادگاری یعنی به‌هم ریختن سر وته داستان نمی‌تواند همجواری‌های تکان دهنده و تاثیرگذاری مانند آنچه در 21 گرم می‌بینیم خلق کند. در 21 گرم تضادهای این چند انسانی که زندگی‌شان در اثر یک تصادف به‌هم ربط یافته از طریق به هم ریختن روایت و تدوین تشدید شده و اثر تکان دهنده‌ای دارد. در 21 گرم برآیند انتخاب چنین شیوه‌ی روایتی چیزی فراتر از چرخش‌های پیرنگی آن، چیزی در مورد زندگی است. در حالی که انتخاب شیوه‌ی روایت فیلم یادآوری کاملاً دلبخواهی است و توان‌های احساسی و تاثیر گذار و بالقوه‌ی فیلم‌نامه را این انتخاب مغشوش و پراکنده نموده طوری که این پیچیدگی عامدانه و مزاحم عملاً چیزی والاتر به بیننده‌ ارائه نمی‌دهد. او حداکثر می‌تواند به یافتن پرسش قاتل کیه؟ دلخوش باشد. در حالی که در پایان 21 یک‌گرم تنها چیزی‌که در ذهن بیننده نمی‌ماند این است که خط و ربط ماجرا چه بود؟ بلکه او گذرایی موثر و امپرسیونیستی لحظات پراکنده‌ی زندگی را در خاطر نگه می‌دارد. نولان در شوالیه‌ی تاریکی فیلمی که به خاطر حضور هیث لجر غریو فراوان یافته و در لیست بهترین‌ها بسیاری قرار گرفته نیز به همین اندازه محافظه‌کار است. در ابتدای فیلم با جوکر موجودی پرشر و شور و نافی همه چیز روبرو هستیم. فیلم به اندازه‌ی کافی به لجر اجازه‌ی ترکتازی می‌دهد چرا که عملاً مدعیان او ( و همچنین ایدئولوژی هالیوود معاصر) موجوداتی خنثی و بی‌خاصیت‌ هستند، اما از آنجا که فیلم قرار است برای پسر گری اولدمن در پایان فیلم و( همچنین مای تماشاگر) یک پیام اخلاقی داشته باشد. در نتیجه در لحظات پایانی به فیلمی محافظه‌کارتبدیل می‌شود و همزمان با آن ترک‌تازی لچر نیز تحلیل می‌‌رود و به چند جرقه از پرفرمنس چشمگیر ابتدایی او اکتفا می‌شود؛ زبانی مانند مار درآوردن و آن خنده‌ها. بازی لچر که با کمی دقت ورسیونی آنارشیستی از بازی جک نیکلسون در بتمن اول ساخته‌ی تیم برتون بود، عملاً در پایان فیلم زیر سایه‌ی محافظه‌کاری سنگین کارگردان و فیلمنامه‌نویس قرار می‌گیرد. فیلم در این رویکرد عملاً فرسنگ‌ها از منابع اصلی خود یعنی کمیک‌استریپ‌‌های سیاه و تلخ فاصله‌ می‌گیرد. بدون هیچ ابهامی، جوکر دستگیر و بتمن از نو به عنوان شوالیه‌ی مغضوب اما فداکار احیاء می‌شود.

    پاسخحذف
  19. اتفاقا" هزارتوهای بورخس هیچ وقت تمثیل های فلسفلی یا زبانشناختی نیستند خوشبختانه بورخس در مورد خودش و آثارش انقدر صحبت کرده که نخواهیم تفسیری تحمیلی را به او و آثارش بار کنیم. (ارجاعتان می دهم به انبوه مصاحبه های بورخس در کتاب گفتگو با بورخس و جاها دیگر) خودش می گوید : "مردم خیال می کنند به تصور باوری، مکتب اصالت نفس، عرفان یهود یا آیین های قبالا پایبندم چون از آنها در داستان هایم استفاده کرده ام. ولی، در واقع، من فقط سعی دارم ببینم با آنها چه می شود کرد. خود را صرفا" ادیب می دانم تا چیز دیگر." بورخس جایی دیگر علاقه اش به شوپنهاور را صرفا" در حیطه ی ادبیات می داند. هزارتوهای بورخس و نولان ادعایی ندارند جز ساختن یک ساختار پارادوکسیکال که برای خواننده / بیننده شبیه به یک تصویر خطای باصره عمل می کند. نولان در چند مصاحبه از علاقه اش به بورخس هم گفته و اینکه داستان های او مایه ی الهام اصلی اینسپشن بوده است. هر دوی آنها نمی خواهد از دل این تناقض مفهومی بیرون بکشند (نکته ای که خیلی ها را در مواجهه با آثار این دو سرخورده می کند). مقایسه ی چند داستان دم دست بورخس (زخم شمشیر و تعویض جای راوی به خائن، جستجوی ابن رشد و این همانی موقعیت قهرمان داستان و نویسنده، ویرانه های مدور و تجربه ی خواب در خواب، ابن حقان بخاری و باز تعویض جاها) به خوبی نشان دهنده ی نزدیکی او با جهان فیلم های نولان است. هر دو به شکل جالبی مولفان متونی اینتر اکتیو هستند.

    پاسخحذف
  20. راستش، پرونده‌ی فیلم نولان در ذهن من بسته شده بود اما بحث شما نکته‌هایی جذابی داشت که حیف است به آن نپیوندم! اول اینکه من در این بحث با رضا پ همراهم. چند نکته‌ی بیشتر برای پیشبرد حرفهای او (و همچنین بسط بیشتر ایده‌هایی که قبلا هم طرح کرده بودم):
    من مشکلی با ایده‌های کلان فیلم ندارم. پیشتر هم گفتم این تلقیق ایده‌های ژانری است (گروه دزدها) با داستانی که در چند لایه می‌گذرد [و تا همین حدش از دو فیلم بی‌ظرافت قبلی او پیش می‌افتد]. من بحث‌های ذهن و روان و ناخودآگاه را هم اصلا در مورد فیلم وارد نمی‌دانم – نوشته‌بودم: کلک روایی فیلم که بد هم نیست! اتفاقا بحثی که بوردول می‌کند همین است. و این اختلاف مطلب اوست با خیلی از نوشته‌های دیگر طرفداران فیلم. اتفاقا مطلب بوردول چندان هم ستایش‌آمیز نیست مدام گوشزد می کند که فیلم در جزئیات خوب درنیامده است یا حتا می‌گوید و مثال می‌زند که نولان همیشه در اجرای صحنه های اکشن در حد معمولی‌ترین فیلمسازها سقوط می‌کند. اما، و اختلاف با بوردول از همین اما شروع می‌شود، مشکلات در جزئیات بیش از اندازه‌اند.
    فیلم در این تیپ ایده‌های کلان و بازی‌هایش می‌تواند یادآور بازی‌هایی از جنس بورخس باشد یا نباشد. مرا اصلا یاد بورخس نمی‌اندازد اما این نکته‌ای نیست که بخواهم رویش پافشاری کنم با رضا رادبه. این بحث اصلی نیست! اینکه جنس بازی بورخسی باشد یا نباشد ربطی ندارد که شما فیلمی دارید که در جزئیات پیش‌پا افتاده است؛ ربطی ندارد که شخصیت‌های شما مدام نشسته‌اند و دارند قواعد بازی را برای هم و در واقع برای ما توضیح می‌دهند.
    نمونه‌ای دیگر – در یک چهارم دوم کاراکترها مدام در باب مکانیزم‌ این بازی توضیح می‌دهند. چیزهایی نشان داده می‌شود. اما ماموریت که شروع می شود هیچکدام استفاده نمی‌شوند: آنجا که نیمی از شهر می‌چرخد و بر‌می‌گردد روی نیمه‌ی دیگر واقعا چه کارکردی دارد؟ می‌دانیم که چیست. کارکردش بیرونی است رو به مخاطب دارد و چرا! این واقعا ربطی به بورخس ندارد که نولان به جای پیش بردن فیلم مدام یک صحنه‌ی عظیم، یک انفجار می‌گذارد تا فیلم سقوط نکند. هیچ بخش فیلم به اندازه‌ی یک چهارم دومش گویا نیست که چرا با فیلمی overrate‌ شده مواجه هستیم. توقعم بالا نیست. می دانم در «ژانر» هستیم . با همین تریلر آخر پولانسکی مقایسه‌اش کنید که بارها فیلم آبرومندتری است.
    و دیالگو‌ها - «فکر می‌کنی می‌توانی زندانی از رویا بسازی تا ابد حفظش کنی؟» و بی‌شمار نمونه‌های نظیرش (بررسی دیالوگ‌نویسی فیلم به عنوان نمونه‌ای از نگاه فیلم به جزئیات جالب‌توجه است – می‌خواهم شیطنت کنم و بپرسم آیا نولان مسعود کیمیایی را به عنوان مشاور در نوشتن دیالوگ‌ها همراه داشته؟) البته همینجا در ایران مدام این تیپ دیالوگ‌ها اینجا و آنجا quote‌ می‌شود به نشان اینکه چه فیلم عمیقی بوده.
    و همینجور می شود ادامه داد ...

    پاسخحذف
  21. به سعید،
    هر دوی این‌ فیلم‌ها جزو اتفاق‌های خوب امسال برای من بوده‌اند. به ویژه «خوشی من» که آن را از چندین جهت جسورانه‌ترین (و شاید غیرمنتظره‌ترین) فیلم امسال می‌دانم. سه و نیم ستاره امتیازی محافظه‌کار برای آن است تا در تماشای با فاصله‌ی دومش مطمئن شوم که ذوق‌زده نشده بودم!
    اما بحث «هاهاها» متفاوت است. این دهمین یا یازدهمین فیلم «سانگ-سو هانگ» است که تا چند ماه پیش نمی‌شناختمش و حالا دارد فیلمساز کُره‌ای محبوب من می‌شود (در کنار چانگ-دانگ لی). فیلم‌های او تجربه‌هایی به هم پیوسته‌اند و جالبتر می‌شود وقتی در کنار هم دیده شوند. او یکی از تجربه‌گرترین فیلمسازان دهه‌ی اخیر در زمینه‌ی «روایت» است (این را بوردول هم جایی گفته) و برایم عجیب است که چرا اینقدر کم در موردش حرف زده شده... طبعا در بعضی جاها هم این تجربه‌ها به بار ننشسته‌اند. اما آنجاها که جواب داده‌اند نتیجه دلچسب بوده. من البته هنوز حدود نیمی از کارنامه‌اش را ندیده‌ام اما حداقل سعی می‌کنم به زودی مطلبی در حد یک معرفی در مورد شاهکارِ گمنامش که نزدیک یک دهه‌ی پیش ساخته شده بنویسم.

    پاسخحذف
  22. سلام
    حالا كه بحث اينسپشن جدي شده بد نيست من هم يكي دو ايده اي كه دارم را بگويم شايد كمك كند:
    اين كه سابقه نولان چه بوده و چه فيلم هايي ساخته ربطي به اين فيلم ندارد. اينكه فيلم شبيه هزارتوهاي بورخس باشد هم الزاما مزيتي براي فيلم نيست همانگونه كه حرف هاي گنده گنده در دهان بازيگران گذاشتن و حتي سكانس پلان هاي آنچناني دليل نمي شود حسينعلي فلاح ليلالستاني را تاركوفسكي بدانيم اما نكته مهمتر شباهت انكار ناپذير روايت فيلم است با روايت مرسوم اين روزهاي هاليوود. اينكه به قول وحيد پيرنگ دارد همه چيز را هي به ما توضيح مي دهد يك طرف اينكه 15 دقيقه ابتدايي فيلم اساسا طوري طراحي شده تا كل پيرنگ و اتفاقات بعدي را توضيح دهد هم يك طرف حالا ممكن است ذهن كنجكاو بگويد كه خب اين كه مثلا در همشهري كين هم هست و قطعه رژه اخبار به نوعي توضيح دهنده (آورتور) كل پيرنگ است. اما اتفاقي كه اينجا مي افتد نقض غرض آشكار است يعني علاوه بر اينكه در بخش اصلي يك مرحله به مراحل روياسازي اضافه مي شود( و اين حتما براي شيرفهم كردن مخاطب با درجه هوشي متوسط است اما با اين نيت حتي اگر قابل قبول هم فرضش كنيم كل ايده بخش ابتدايي را به باد فنا مي دهد) البته اين شگرد در خيلي از فيلم هاي به اصطلاح بلاك باستر اين روزها به كار مي رود از "كازينو رويال" بگير تا "Expendables" همگي پيرنگ را با ته حادثه قبلي شروع ميكنند و در ادامه حادثه اصلي را سروشكل مي دهند و همگي هم از قضا جوري تمام مي شوند كه توهمي از پايان نپذيرفتن ماجرا(براي خلق يك دنباله؟ يا صرفا جهت پز روشنفكري؟) را به ذهن مخاطب متبادر مي كنند
    نتيجه اينكه پيرنگ دوپاره است و هيچ پاره اش الزاما شرافتي به آن يكي پاره ندارد و مهمتر از همه اين كه اگر ايده رويا سازي را از فيلم بگيريم باقي ماجرا چيزي ست در حد "پلاك" با بازي حسين گيل...

    پاسخحذف
  23. ببخشد آقای مرتضوی ..شما الان کجا هستید؟ ایرانید؟

    پاسخحذف
  24. بحث جدی شده و ای کاش اینسپشنی های دیگری هم در این بحث حضور داشته باشند تا آقای رادبه هم تنها نماند ..من سوال دیگری دارم. بحث از رای گیری سایت اند ساند شروع شد. واقعا چقدر می شود این نظرخواهی ها را جدی گرفت؟ جقدر این منتقدها جدی اند؟ کسانی مثل پالین کیل جایشان را داده اند به یه مشت ریویونویس بی مایه. من خودم از منتفدان امروز تنها کسی که دوست دارم فهرست سالانه اش را ببینم بوردول بزرگ است...

    پاسخحذف
  25. به کومولوس کبیر,

    من برای مدتی به هدف ادامه تحصیل ایران را ترک کرده ام.

    پاسخحذف
  26. دوست ناشناس، مستر نوبادی،
    لحن کامنتتان متحیرم کرد. چند بار خواندمش، تعبیر «یه مشت ریویونویس بی مایه» برایم عجیب بود، اینکه هر چه منتقد در سینمای امروز هست را تحت این تعبیر گنجاندید و البته لطف کردید و نام بوردول را هم مستثنا کردید. لحن سوالتان چنان بود که حداقل مرا را بی‌خیال پاسخ دادن کند اما بعد احساس کردم در آن چیزی است که بسیار در بحث‌های فارسی زبان این روزها می‌شنویم و بد نیست که در موردش صحبت شود. نتیجه روده‌درازی من شد، عصر روز یکشنبه‌ی تعطیل نشستم و کامنت شما را بهانه کردم تا ایده‌هایی را که در مورد «نقد فیلم» مطرح کنم، کامنت شما فقط بهانه شد!
    خب من با هیچکدام از دو حرفی که زدید موافق نیستم. نه به این مساله‌ی زوال نقد فیلم در غرب و تعبیرهای مشابهش اعتقاد دارم و نه اینکه دیوید بوردول یگانه صدای جدی نقد فیلم معاصر و «حرف آخر» است.
    بگذارید اول از فهرست‌ها شروع کنم. فهرست‌ها بازی‌اند دیگر. بازی‌اند دیگر. بی اهمیت هم نیستند. سایت اند ساوند از 85 منتقد دعوت کرده تا نظرشان را در مورد سینمای سال بگویند. بینشان نامهای مهم کم نیست. نامهایی که نوشته‌های باارزش کم ننوشته‌اند. نام‌های غایب هم کم نیست. شاید اگر 10 نام دیگر بودند فهرست نهایی چیز دیگری بود. اما از قضا نگاهم به برایند نظرخواهی امسال در کل مثبت است. کم و بیش تصویر متعادلی است از سینمای امسال. و این را در حالی می‌گویم که هیچکدام از چهار فیلم اصلی‌ای که در سینمای امسال دوست داشتم در بین هیچ کدام از این دوازده فیلم اصلی ذکر نشده‌اند. اما اصلا این بحث که چون فیلم‌های موردنظرمان در فهرست نیستند آن ها را بی‌مایه بخوانیم از آن چیزهاست که البته در ایران زیاد اتفاق می‌افتد. خیالتان را هم راحت کنم: انتخاب‌های بوردول هم بعید است که چندان تفاوتی با این انتخاب‌ها کند. او در مورد «فیلم سوسیالیسم» با اشتیاق زیاد نوشته بود، از چند سال پیش جزو اولین کسانی بود که با هیجان از کشف این آقای تایلندی گفت و بسیار دوستش دارد و حدس این که فیلم فینچر فیلم محبوبش باشد اصلا دشوار نیست. این از بحث فهرست‌ها.

    پاسخحذف
  27. وقتی کسی می‌گوید جریان امروز نقد فیلم در غرب بی‌مایه است واقعا چند نقد فیلم حوانده است؟ تا کجا این امکان را داشته که حداقل مهمترین نام‌ها را بخواند؟ آیا واقعا آن قدر وقت گذاشته تا بداند دقیقا آنجا چه می‌گذرد؟ بله، اینترنت را می‌شود جستجو کرد 10 تا نقد فیلم روزنامه‌ها را خواند و گفت این منتقدهای آمریکایی بی‌سواد! اما ماجرا پیچیده‌تر از این حرف‌هاست. وقتی کسانی مثلا می‌گویند نقد فقط اندرو ساریس، پالین کیل یا جوان‌های پر شور کایه در اواخر دهه‌ی پنجاه و اوایل شصت شک دارم که به جز نوستالژی حرفشان پایه‌ای در شناخت نقد امروز داشته باشد، برای من نظیر منتقدانی‌اند که می‌گویند سینما در دهه‌ی شصت مرد! آیا واقعا نوشته‌های دهه‌ی شصت این قدر فوق‌العاده بودند که دیگر تکرار نمی‌شوند؟ حمله‌های پالین کیل به کاساوتیس امروز تا چه حد زنده‌اند؟ تحسین هایی که تروفو و گدارِ منتقد در مورد هر فیلم نیکلاس ری می‌کردند چقدر امروز اعتبار دارند؟ و ده‌ها نمونه‌ی دیگر. برداشت اشتباه نشود. نقد فیلم در غرب یک گفتگوی به هم پیوسته‌ است به درازای یک قرن. و این نام‌ها در بده‌بستان هم زندگی‌کرده‌اند. جریان حاشیه‌نشینی که از کسانی چون بازن نیز تاثیر می‌گیرد و از طریق مانی فاربر به نام‌هایی چون رزنبام و کنت جونز می‌رسد یکی از خلاقانه‌ترین جریان‌های نقد فیلم آمریکایی معاصر بوده. کریستین تامپسون در «شکستن حفاظ شیشه‌ای» چندین بار به ریویوهایی رزنبام در مورد کسانی چون تاتی و اُزو اشاره می‌کند و با ستایش می‌گوید با آنکه پس‌زمینه‌ی بحث‌های او اصلا تحلیل نظری نبوده، رزنبام هوشمندانه توانسته مکانیزم فیلم‌ها را دریابد. و اینکه نویسنده‌ای در فضای آکادمی چنین با ستایش به نقدهای روزنامه‌ای ارجاع دهد چیز چندان عرفی نیست. اما در ایران به راحتی می‌شود رزنبام را بی مایه خواند. چرا؟ چون جزو منتقدانی است که از سینمای ایران بسیار طرفداری کرده است. و این هم از آن حرف‌هاست. می‌خواهم بگویم انبوهی نقد روزانه چاپ می‌شوند. تشخیص نقد جدی، تشخیص سره از ناسره خود کاری جدی است. بله من هم موافقم «سایت اند ساند» افول کرده اما در مقابل نقدهای جدی جاهای دیگر چاپ می‌شوند. می‌توان ده‌ها نمونه شمرد از مجله‌های چاپی تا انلاین ...

    پاسخحذف
  28. من بحث جایگاه بوردول را هم در این پسزمینه می‌بینم. او یکی از تاثیرگذارترین‌ها بوده در این سال اخیر. بسیار هم تاثیر گذاشته. اما او هم حرف اول و آخر نیست. از زمانی که او کتاب‌های اصلی‌اش را نوشته آدمهای دیگری آمده اند. جاهایی بحث های او را کامل کرده‌اند. جاهایی از او انتقادهای جدی کرده اند. آیا روش‌های تحلیل روایت او همیشه و در مورد هر فیلمی بهترین راه نقادی‌اند؟ همیشه جواب می‌دهند؟ این ها سوال های مهمی‌اند که امروز در برابر تئوری‌های او مطرح‌اند. اگر شما بخواهید به فیلمهایی از جنس همشهری کین نزدیک شوید ایده‌های او هنوز کارکرد خلاقانه‌ی خود را دارند. اگر بخواهید نقدی بنویسید در مورد «وقت بازی»ِ تاتی غالب روشهایی که از راه دیگری به جز استراتژی او می‌روند به بن‌بست می رسند. اما (و این چیزی است که این روزها من به آن فکر می‌کنم) اگر بخواهید در مورد «استاکر» بنویسید چی؟ من شک دارم با بوردول بتوانیم چندان به این فیلم نزدیک شویم و با دست پر برگردیم. در نوشته‌ی بوردول در مورد بلاتار هیجان‌انگیزترین نکته برای من آنجا بود که بوردول نوشته بود «بلا تار نیز همچون تارکوفسکی ما از کنش‌های انسانی به سمت حس و لمس جهان فیزیکی می‌برد» و می‌دانید این اصلا تعبیری بوردولی نبود. از هیچ کجای «روایت در فیلم داستانی» نمی‌شود به چنین تعبیری رسید. بوردول اینجا تعبیری آندره بازنی به کار برده بود. و امیدوارم نکته‌ای که می‌خواهم مطرح کنم روشن باشد. نقد انتخاب راهی است برای بهتر دیدن، بهتر تحلیل کردن و بهتر فهمیدن اثر و هر چارچوبی امکانات معینی به شما می‌دهد. این مطلب کوچکی که در مورد فیلم جین کمپیون نوشتم برایم تمرینی بود با نظر به این نکته که اینجا با فیلمی مواجهیم (و دقیقا تاکید می‌کنم که در مورد این فیلم بخصوص) که با در نظر نگرفتن مسئله‌ی جنسیت مواجه دقیق با فیلم را از دست می‌دهیم. در هیچ کجای «روایت در فیلم داستانی» مسئله‌ی جنسیت وجود ندارد.

    پاسخحذف
  29. اتفاقا این جاست که اهمیت مقدمه‌ای که کریستن تامپسون برای «شکستن حفاظ شیشه‌ای» نوشته معلوم می‌شود. رویکرد ترکیبی! نئوفرمالیسمی که در «شکستن حفاظ شیشه‌ای» مطرح است رویکردی ترکیبی است. تامپسون در تحلیل «قاعده بازی» و «دزد دوچرخه» به بازن برمی‌گردد و در تحلیل «لورا» به شیوه‌های نقد متعدد. مثلا در بخشی نقد لورا مالوی را برمی‌دارد، هم فیلم را با رویکرد فمینیستی تحلیل می‌کند و هم اعتبار مقاله‌ی مالوی را می‌سنجد. مقاله که به پایان می‌رسد می‌بینیم تامپسون روش مالوی را با دقت و سنجیدگی بیشتری به خود خانم مالوی برمی‌گرداند!
    و حرف آخر اینکه، یکی از مهمترین کتاب‌های نظری که در سال 2010 چاپ شده کتابی است از «دادلی اندرو» که غالب تئوری‌‌های مطرح شده در این بیست سال اخیر از فرمالیسم تا نقدهای روانکاوانه را دور می‌زند تا دوباره بحث‌های بازن را احیا کند. عنوان کتاب او این است: “What Cinema Is!” . شاید این‌ همه فیلمی که دوباره به بحث واقعیت، به بحث ثبت تجربه‌های ملموس فیزیکی برگشته‌اند، این همه فیلمی که برداشت‌های بلند را مهمترین وجه استتیک خود کرده‌اند، از بلاتار تا پدرو کوستا تا آپیچات‌پونگ ویراستکال و دیگران و دیگران ایجاب کند تا ما روح پدرخوانده‌ی فرانسوی نقد فیلم را احضار کنیم تا کمک کند تا بهتر بتوانیم این فیلم‌ها را تحلیل کنیم ... حرف اصلی این است: جریان نقد در غرب یک سنت پیوسته و زنده است. سهم ما می‌تواند چه باشد در این گفتگو؟ واقعا هیچ!

    پاسخحذف
  30. بعد از نوشتن این نکته‌ها به یادم آمد که مقاله‌ای که بوردول سال پیش نوشته بود و من اینجا ترجمه‌اش را گذاشتم هم چنین ایده‌ای رو مطرح می‌کرد: اهمیت نیاز به رویکردهای مختلف.

    http://old-gringo.blogspot.com/2009/09/blog-post.html

    پاسخحذف
  31. یادمه اون مقاله...که خیلی هم خوب بود...من خیلی سعی کردم کامنتم با هیجان و آمیخته به تحسین نباشه..اما دست خودم نیست...من نگاه شما و تحلیلتان را آنقدر دوست داشتم..(منظورم در چند کامنت پایانی خودتان است ) که با شوق می گویم ..کاش خیلی ها نگاه شما را داشتند....کسی جوابی برای منطقتان دارد؟برای این همه درک ؟ و دانش؟ کاش نوشته های عصر های تعطیل همه این گونه بود...(می دونم از تعریف خوشتون نمی آد..ولی خودتون گاهی آدم رو وادار می کنین )

    پاسخحذف
  32. دوست من
    درک و دانش اون چیزی است که تو همون مقاله ای که گفتید اثرش نمایانه! یعنی چیزیه ماحصل یک عمر بعد از سالها تحقیق و مطالعه.

    من و شما اگه بتونیم خواننده های بهتری باشیم برای این جور نوشته ها هنر کردیم.

    پاسخحذف
  33. بحث وحيد مستدل و و به عنوان يك كامنت كافي بود فقط به عنوان تاييد يك نكته و آن اينكه رد يا قبول يك ايده آن هم دربست و تازه پايش ايستادن تا پاي جان ايده ايست آريايي-اسلامي(با اجازه محمد قائد) كه براي كنترلش حالا حالاها بايد تمرين كرد. و اين چيزي نيست كه حتي در من(ما) كه به اين پاشنه آشيل واقفم(يم) به راحتي مهار شدني باشد.

    پاسخحذف
  34. خیلی کامنت جالب و خواندنی ای بود...
    ای کاش به قول دوستمان آرش کمانگیر خیلی از سینمایی نویسان فارسی زبان نگاه شما را داشتند. خواندن مطالب شما، لااقل برای خوانندگانی چون من نوع نگاه جدیدی به سینما را به ارمغان آورده است.

    ---
    اما یک سوال...
    آیا تا حال برایتان پیش آمده که فیلمی (و یا کارگردانی) را که خیلی دوست داشتید پس از مدتی در نگاه مجدد، فیلم آن جایگاه نخستین را برایتان از دست داده باشد؟ و بر عکس؟ فکر می کنید در آینده نیز این اتفاق برای شما روی خواهد داد؟

    یادم است نوشته ای از یک منتقد (فکر کنم اندرو ساریس بود) خواندم که به ناگاه پس از مدتی دیدگاهش را نسبت به بیلی وایلدر و آثارش تغییر داد و رسما به خاطر نظر تند و خشن فبلی خود نسبت به او غذرخواهی نمود.

    به نظر شما دلیل این که یک منتقد بعد از مدتی نظرش را در مورد یک فیلم یا کارگردان تغییر می دهد چیست؟ آیا این روند امری طبیعی است؟

    پاسخحذف
  35. باشه آقای مرتضوی..چه رسمی و خشک می کنین هر چیزی رو...می دونم خیلی متواضع هستید..اما درک و دانش تو اون کامنت شما وجود داشت به نظر من خواننده ! حالا چرا انقدر مقایسه می کنید؟ اون چیزی که ماحصل همین عمر اندک شماست برای من خواننده کافی بود تا بفهمم اگه با همین پشتکار ادامه بدید ما کلی به وجودتون افتخار می کنیم (حالا از روی شکسته نفسی باز بیایید یه جواب با اخم به من بدهید :دی )من باز هم می گم :"من نگاه شما و تحلیلتان را آنقدر دوست داشتم که با شوق می گویم ..کاش خیلی ها نگاه شما را داشتند...."

    پاسخحذف
  36. مهدی عزیز

    اشاره ات به آن پاشنه ی آشیل کاملا درست است. مجید اسلامی در نقدش بر «خشت و آینه» اشاره ای دارد به لحن شمیم بهار در مورد فیلم و اینکه لحن شمیم بهار (صرفنظر از محتوا) چقدر شبیه لحن خود گلستان است در مقابل آدمهای دیگر.

    خیلی وقتها پیش می آید که این بحث ها و اختلاف نظرها را صرفا محتوایی بینند. در حالی که اینجا مسئله ای وجود دارد که می ارزد فرمالیستی بهش نگاه شود. اینجا بحث سلوک آدمهاست و شاید اگر قرار باشد در میان نسل ما اتفاقی بیافتد فکر می کنم بیش از هر چیز باید در این زمینه ها باشد. و از قضا نوشته های خود مجید اسلامی جز نمونه های مثال زدنی است که چقدر در لحنها و اظهار نظرهایش در مسیر تعادل بوده و دور بوده از افراط و تفریط های غالب.

    پاسخحذف
  37. ممنونم سعید ازت،

    نکته ای که طرح می کنی به نظرم دور از انتظار نیست. منتقد یک انسان است و نه یک ماشین و زمینه ی مورد بحثش هم اثر هنری است نه یک دستگاه ریاضی فرمولی که احکامش تغییرناپذیر باشند. آدمها تغییر می کنند و فیلمها نیز. و چه بهتر که این اتفاق می تونه بیافته. ولی خب وقتی در مورد نویسنده های بزرگ می افته این اتفاق جالبتر می شود. منتقدی چندین سال روی یک فیلمساز فکر می کند و با او مخالفت می کند. سی سال می گذرد. بر می گردد به عقب و می بیند استدلالهای قبلی اش دیگر کار نمی کنند. از خود بوردول مثال بزنم که برایم جالب توجه بود. مدتی قبل یادداشتی نوشته بود در مورد سینمای کارل درایر. یکی از حرفهاش این بود که سی سال قبل در کتابش در مورد درایر، «گرتوود» را فیلم بی اهمیتی در کارنامه ی او خوانده بود و همان موقع هم خیلی ها به او نقد نوشته بودند و گفته بودند اهمیت فیلم را نگرفته است (مشخصا از همین رزنبام نام می برد) و حالا بعد سالهاست که می بیند اشتباه کرده بوده (و لحنش هم چقدر فروتنانه بود در این نوشته).

    پاسخحذف
  38. آرش کمانگیر،

    ممنوم از شما. در چیزی که گفتم حقیقتی بود بالاخره. و این که در نقدنویسی امروز فارسی چه می گذرد و چه نمی گذرد مبنای چیزی نیست به نظرم.
    البته من هم آدم اخمویی نیستم و حتی فروتن نیز!

    به هر حال ممنونم از لطفی که دارید

    پاسخحذف
  39. سلام ممنون می شوم نظرتان را درباره این نوشته کوتاه مقایسه ای بدانم
    http://rps1362s.blogspot.com/2010/01/blog-post_22.html

    پاسخحذف
  40. وقت به خیر

    خوشحال می شوم نظر شما را راجع به فیلم های زیر بدانم:

    There will Be Blood
    Lost in Translation
    Eternal Sunshine of the spotless Mind (و بطور کلی چارلی کافمن)
    Mystic River (و بطور کلی کلینت ایستوود دهه ی گذشته)

    ممنون

    پاسخحذف
  41. فرید،
    صرفا به عنوان اعلام نظر در مورد این فیلمها:

    Mystic River را ندیده ام اما آنچه که از کلینت ایستوود این دهه دیده ام اصلا مرا جذب نکرده. او یک داستانگوی سنتی است. نه با داستانگو بودنش مشکل دارم و نه با سنتی بودنش، ولی با «کهنگی» شیوه ی داستانگویی اش چرا. «بچه ی عوضی» حتی با معیارهای داستانگویی دهه ی چهل هم فیلمی دمده به نظر می رسد. اعتماد نکردن به مخاطب، میل به توضیح دادن همه چیز ...

    جزو دوستداران چارلی کافمن نیستم. اما در مجموعه کارهای این گروهِ کافمن/اسپایک جونز/میشل گوندری این فیلم را بیشتر از بقیه دوست دارم. اتقاقهای خوبی در اجرا و نظام تصویری این فیلم افتاده که به نظرم به آن تمایز می بخشد از خیلی کارهای دیگر این مجموعه که صرفا دل به ایده های فیلمنامه بسته اند و در اجرا محافظه کارند (نمونه اش «اقتباس» که همین تازگیها دیدم و چندان دوست نداشتم). ولی شاید عجیب باشد که بگویم (قبلا هم در کامنتها اشاره کرده بودم) که نگاهم به «سفر به سرزمین وحشی ها»ی اسپایک جونز مثبت است. فیلم مشکلش کمبود مایه های داستانی است ولی در اجرا یک لحن غمگینِ افسرده ای پیدا کرده که جدا می کند آن را از غالب فیلمهای کودکی مشابه.

    پاسخحذف
  42. فیلم سوفیا کاپولا چندان جذبم نکرد. یک حس ملال در فیلم بود که برایم جالب بود ولی خب این کافی نبود!

    اما بحث «خون به پا می شود» متفاوت است. وقتی فیلم را در همان سال 2007 دیدم بهش بی توجهی کردم. سال، سال شگفت انگیزی بود (فکر می کنم اگر از سال 2000 صرفنظر کنیم بهترین سال سینما در طی چهارده پانزده سال اخیر بوده) و پر از اتفاقهای دلپذیر ... اما «خون به پا می شود» از آن فیلمهاست که اهمیتش را به تدریج نشان می دهد چه در کارگردانی، چه در متن و چه در مایه های تماتیکش ...

    پاسخحذف
  43. ای جوان زیبای زیر درختان، نمی توانی آوازت را وانهی،
    درختان نیز نمی توانند عریان شوند،
    ای عاشق جسو،هرگز نمی توانی ببوسی، هرگز،
    هرچند که نزدیک هدف باشی-اما غم مخور؛
    محبوبت نمی تواند محو شود، هرچند تو به وصال نمی رسی،
    همیشه عشق خواهی ورزید و او زیبا خواهد بود!
    جان کیتس- چکامه‌ی جام یونانی،
    تزلزل صورت در برابر زندگی، جان و صورت،جورج لوکاچ،ترجمه‌ی رضا رضایی، نشر ماهی

    پاسخحذف
  44. 1- ممنون بابت پاسخ های با حوصله تان.
    2- من نیز طرفدار ایستوود نیستم اما بنظرم Mystic River اتفاق غریبی بود. خوشحال می شوم فیلم را ببینید و نظرتان را در این مورد خاص بدانم.
    3- Synecdoche, New York اولین فیلم خود کافمن هم برایم تجربه ی منحصر به فردی بود. آن را هم پیشنهاد می کنم.
    4- بر خلاف آنچه نوشتید احساس می کنم (شاید ناخودآگاه) با داستان گویی کمی مشکل دارید. (همینطور با فیلم های تاریخی و رمانس)
    برای نمونه عدم علاقه یا توجه همزمانتان به فیلم های مهمی چون پیانیست، زندگی دیگران، سقوط (هیرشبیگل)، کاتین (وایدا)، زودیاک، فرزندان انسان، نامه هایی از ایووجیما و ... (حداقل تا جایی که من آرشیو وبلاگ را مرور کردم. ) و یا رمانس هایی همچون درخشش ابدی... ، Lost in translati، Once، در شهر سیلویا و قبل از غروب برایم جالب توجه بود!
    5- در نهایت هم برایم بسیار عجیب است که حتی شما که ظاهرن کوئن ها را دوست دارید هم توجهی به فیلم قدرنادیده ی "مردی که آنجا نبود" آنها که بنظرم نه تنها بهترین فیلم کوئن ها در دهه ی گذشته که بهترین نوآر دهه ی قبل هم بود نکرده اید. (البته که تمام معیارهای من هم شخصی و فاقد قدرت اثبات است. )

    پاسخحذف
  45. گرینگوی عزیز
    امروز اسکله کریس مارکر رو دیدم. خیلی جالب بود برام. فیلم رو دیدی؟ نظرت چیه؟ فکر می کنم این قضیه رویا و سفر به ناخوآگاهی که در اینسپشن هست تو اسکله خیلی هنرمندانه تر و جدی تر کار شده. نمی دانم این شباهت درسته یا نه؟
    فیلم آخر گدار هم نسخه دانلودیش اینجا رسیده. ندیدم که چندتا ستاره بهش دادی؟:)

    پاسخحذف
  46. رضای عزیز،

    خیلی ممنون بابت تکه‌ای که از «چکامه‌ی جام یونانی» گذاشتی اینجا ... نمی‌دانستم این کتاب لوکاچ را نشرماهی چند ماه پیش بیرون داده است ...

    Beauty is truth, truth beauty,- that is all

    Ye know on earth, and all ye need to know

    پاسخحذف
  47. فرید عزیز،

    من در هر دو سال گذشته‌ لیستی از فیلمهای مورد علاقه‌ام را اینجا گذاشته بودم. آن ها کم و بیش شمایی از سلیقه‌ی من را نشان می‌دهند. از ابهامی که فیلم‌ها را براساس «داستان‌گو» بودن یا نبودن تقسیم می‌کند می‌گذرم و فرض می‌کنم فیلمهایی که بر‌شمردی ویژگی‌های مشترکی دارند، در صدر فهرست من دو سال پیش «یک داستان کریسمسی» دسپلشن بود. من واقعا در سینمای معاصر «داستان‌گو»تر از این فیلم به یاد نمی‌آورم یا فیلمی مثل «کوسکوسِ» عبداللطیف کشیش. یا از این هم می‌گذرم که (این بحث را به نقطه‌ی دورتری می‌برد) چرا فکر می کنم فیلمی مثل «پرواز بادکنک قرمز» فیلم داستانگوی شگفت‌انگیزی است. اما داستانش لزوما در فیلمنامه شکل نگرفته، اما هر پلان سکانس آن مملو از لحظه‌های داستانی است.
    یا نمونه ای متضاد: «در شهر سیلویا» اصلا داستانگو نیست در معنای سنتی‌اش. چیز بدیعی که در مورد این فیلم وجود دارد (و در موردش هم در نوشته‌های انگلیسی زیاد بحث شده) این است که درامش را بی‌توسل به داستان (یا پیرنگ) می‌سازد (به ما همیشه گفته شده که درام از دل داستان ساخته می‌شود). من این فیلم را دوست دارم (در فهرست دو سال پیش من هم بود)هر چند نیمه‌ی دوم فیلم به اندازه‌ی نیمه‌ی اولش رادیکال نیست.
    یا به همین ترتیب در فیلمهایی که برشمردی چندتایی هستند که من دوست دارم یا فیلم خوبی می‌دانم: دو فیلم لینکلیتر، زودیاک، فرزندان انسان ... ولی باید مورد به مورد بحث کرد. همین طور در مورد Synecdoche, New York‌ که دیده‌ام. فیلم بسیار جاه‌طلبانه‌ای است اما فیلم مورد علاقه‌ی من نیست ...

    پاسخحذف
  48. محمد،

    «اسکله» فوق‌العاده است؛ تنها 28 دقیقه و چنین تاریخ‌ساز و بدیع! راست می‌گویی: رویا، ناخودآکاه، بازنمایی در این فیلم حضور دارند اما تنیده شده در دل جز جز اسکلت اثر. جا دارد که در موردش بیشتر از اینها صحبت شود.

    فیلم گدار را هم دیده‌ام. در موردش در این یکی دو هفته‌ی آینده یادداشت کوچکی خواهم نوشت. پس حرفها بماند به آن وقت. فقط می‌گویم که موضع من در برابر فیلم در میانه است. چیزهایی است که بسیار دوست دارم و چیزهایی را نه.

    پاسخحذف
  49. سلام وحید

    به تازگی فیلم خانم لیزا چولدنکو (بچه ها حالشان خوب است) را دیدم. این فیلم توسط منتقدان غربی بسیار مورد تمجید قرار گرفته است و حتی جی هوبرمن و ای او اسکات هم فیلم را دوست داشته اند! حتی فیلمنامه (علاوه بر بازی ها) در گلدن گلوب امسال نیز نامزد بهترینها شد.

    من با فیلم ارتباط زیادی برقرار نگردم (آنگونه که فیلم مورد تمجید قرار گرفته) و تنها بازی های خوب بازیگران و تصویری نه چندان درخشان (که البته در سینما تازگی دارد) که از یک خانواده با والدین همجنس گرا نمایش می دهد، واقعا چیز شگرفی در ان نیافتم!

    یادم هست که تو هم به فیلم 1.5 ستاره داده بودی، خوشحال می شوم نظرت را راجع به فیلم بیشتر توضیح بازگو کنی...

    پاسخحذف
  50. موافقم سعید،

    برای من این فیلمِ خانم لیزا چولدنکو یکی دیگر از «بیش از اندازه جدی گرفته شده»های سال است. من موقعیت اولیه‌ی فیلمنامه را دوست دارم. فیلم خوب هم شروع می‌شود ولی هر چه جلوتر می‌رود و به ایده‌هایی مثل حضور نچسبِ آن پیرمرد باغبان (که چولدنکو باید آن را از یکی از سریالهای تلویزیون ایران دزدیده باشد) چنگ می‌زند سقوط می‌کند. شاید باید از اساس در گسترش موقعیت چیزهای دیگری اضافه مي شد تا فصل پایانی اینقدر به دامن ملودرام‌های بارها دیده شده سقوط نکند.

    اما نقد کلی‌تر من به فیلم در چشم‌انداز مشکلات مشابهی است که سینمای مستقل و حاشیه‌نشین آمریکا در این یکی دو ساله با آن دست به گریبان بوده و شاید در یادداشتی برای یکی از این فیلم‌ها این نکته را بیشتر باز کنم.

    اما برای من مهمترین لذت فیلم بازی فوق‌العاده‌ی آنت بنینگ بود که یکی از نقش‌افرینی‌های قابل ذکر سینمای امسال آمریکاست.

    پاسخحذف
  51. سلام آقاي گرينگو،

    واقعا نوشته خوبي بود، به خصوص رابطه فاني/جان در مقابل فاني /چالز و شكل گرفتن روايت حول دومي. و من با خواندن متن شما تازه فهميدم كه چقدر وجود چالز اهميت داشته. من اين فيلم را خيلي دوست دارم، به نظرم فضاي بسيار خاصي دارد كه فيلم را از ساير فيلم هاي عاشقانه متمايز مي كند، همانطور كه شما گفتيد.
    راستي من نوشته هاتونو هميشه دنبال مي كنم اما معمولن كامنت نمي دم. ايندفه يك سوال داشتم. خيلي برام عجيبه كه به فيلم شبكه اجتماعي 3.5 ستاره دادين؟ مي تونم دلايلتون رو بدونم؟ من اصلا از اين فيلم خوشم نيومد. حتي از نصفه مي خواستم رهاش كنم.

    پاسخحذف
  52. سلام
    می خواستم نظرتان را درباره ی "Water Lilies" و "Lorna's Silence" بدانم.
    ممنون

    پاسخحذف
  53. به سفید،

    ممنون از لطفت به این نوشته. در مورد «شبکه‌ی اجتماعی» مطلبی در آینده‌ی نزدیک خواهم داشت. فکر می‌کنم این فیلم ما را برمی گرداند به سنتها‌ی کلاسیک قصه‌گویی دهه‌ی سی و چهل. بی‌جهت نیست که فصل شروعش که به نظرم بسیار کلیدی است همچون یک کمدی اسکروبال برگزار می‌شود، با آن ریتم سریع ادای دیالوگ‌ها (که یادآور فیلم‌هایی نظیر «منشی همه‌کاره‌ی او»ست) و اساسا نگاهش به شخصیت، به بازیگری و گسترش شخصیت‌ها از دل دیالوگ‌ها. فیلم‌ها خودشان به ما می‌گویند که ما را چطور ببینید. این یک فیلم هالیوودی است و نمی‌توانیم ازش انتظار داشته باشیم که آوانگارد باشد. اما در دل آن سنت تصویر هیجان‌انگیزی از دوران ما ارائه می دهد: این بیش از آنکه در مورد مارک زاکربرگ یا هر آدم دیگری باشد، در مورد امروز، اینجا و این لحظه است.

    راستش فکر می‌کنم فضای نقد و فیلم‌بینی در ایران یک فضای دو قطبی است. فیلم‌های مشخصی که یک دسته می‌پسندند و فیلم‌هایی که دسته‌ی دیگر می‌پسندند. نتیجه‌ی چنین فضایی این خواهد بود که فیلمی چون «شبکه‌ی اجتماعی» آنچنان که استحقاقش را دارد جدی گرفته نشود.

    پاسخحذف
  54. منصور،

    «سکوت لورنا» فیلم خیلی خوبی است. هر چند برای من جایگاه «پسر» یا «رزتا» را ندارد.

    "Water Lilies" را ندیده‌ام.

    پاسخحذف
  55. آرش کمانگیرشنبه, ۲۷ آذر, ۱۳۸۹

    مرسی که گفتید مبنای چیزی قرار ندم...

    پاسخحذف
  56. گرینگوی عزیز

    در مورد فهرست دومی که نوشته بودم تنها نقطه ی مشترک فیلم هایی که قید کردم البته رمانس بودنشان بود وگرنه شکی در این نیست که "در شهر سیلویا" یا بسیاری دیگر از آن ها داستان گو نیستند.
    همچنین متأسفم چون "کوسکوس" و "پرواز بادکنک قرمز" را ندیده ام.
    در هر حال ممنون از توضیحتان.

    پاسخحذف
  57. و اما وحید جان یک نکته با توجه به نظرت در مورد گستبی
    همیشه به نظرم می رسد که پیرنگ « خداحافظی طولانی» چندلر و گستبی بزرگ شباهت فروانی باهم دارند، این شباهت تماتیک هم هست، قدرت، فساد، ملال و از خود بیگانگی کلان‌شهری، گتسبی بزرگ به لحاظ سرنوشتی که بر سر شخصیت‌هایش می رود، شبیه به آثار تئودور درایزر هم هست، یعنی آخرو عاقبت رویای آمریکایی در کلان شهر( کاری، تراژدی آمریکایی)، اما اثر چندلر از یک لحاظ غنی‌تر است ( هر چند با پایان هردو اثر مشکل دارم) چون یک تم که در اثر فیتس جرالد کم رنگ‌تر است، با قدرت در آن نمود می‌یابد، به بهانه یافتن یک فرد، ما به همراه مارلو به گوشه و کنار لس آنجلس سرک می کشیم، و توصیف و بی نظیری از خلا مکان‌های ملال‌آوری که در منفعت‌طلبی خرد‌پای ساکنان آن بازتاب می‌یابد را شاهد هستیم، بارها، مطب‌‌ها و ملک‌های خصوصی آدم‌های فروپاشیده،رستورانها و مواجه‌ی تصادفی در مجتمع‌های آپارتمانی روزمرگی ( شاید بهترین صورت‌بندی این دید را فردریک جیمسون در مقاله‌اش در مورد چندلر، ترجمه‌ی مازیار اسلامی، فصل‌نامه‌ی ارغنون، انجام داده به قول او، چندلر توصیف دقیقی از خلوت مکانهای شهری در لحظاتی بعد از پایان کار یا قبل از آغاز آن به دست می دهد) شاید این مقایسه بعید باشد، اما به نظرم این ‌مکان‌نگاری آدم را در فرم رادیکالش به یاد آنتونیونی می اندازد، تصویر معماری از خود بیگانه‌ساز یعنی مکانی که تعادل زمان ذهنی و خطی شخصیت‌های رنگ پریده او را به هم می‌زند. اسکورسیزی در مطلبی که به یاد آنتونیونی نوشته بود، از علاقه‌ی این فیلم ساز بزرگ به آثار اسکات فیتس جرالد یاد کرد. اسکورسیزی در مطلبی که به یاد آنتونیونی نوشته بود، از علاقه‌ی این فیلم ساز بزرگ به آثار اسکات فیتس جرالد یاد کرد.
    نمی دانم به نظرم پلی هست که این سه هنرمند بزرگ را با آثاری متفاوت به هم پیوند می‌زند، آنهم ملال است.

    پاسخحذف
  58. وحید جان فهرست فیلم کامنت را دیدم که گذاشته بودی.ممنون. فهرست کایه هنوز در نیامده؟

    پاسخحذف
  59. رضا پ عزیز،
    نکته‌هایی را که طرح کرده‌بودی با اشتیاق خواندم. آرزو کردم که ای کاش می‌توانستم در این بحث بیشتر همراهت باشم ولی فعلا به خاطر می‌سپارمشان تا در اولین فرصت به آن ها برگردم.

    ممنون از تو

    پاسخحذف
  60. رضا رادبه عزیز،
    بله فهرست کایه هم منتشر شده بود. البته من در MUBI دیدم و نمی دانم در وبسایت مجله هم آمده یا نه:
    http://mubi.com/notebook/posts/2654


    Cahiers TOP TEN: 1.Boonmee 2.Bad Lieutenant 3.Film Socialisme 4.Toy Story 3 5.Fantastic Mr Fox 6.A Serious Man 7.To Die Like a Man 8.The Social Network 9. Chouga (aka Aïnour) 10.Mother

    گویا اختلاف صدرنشین با بقیه هم زیاد بوده:
    Boonmee came 1st in Les Cahiers in an absolute LANDSLIDE. It was in EVERYBODY's ballot & placed at #1 in more than half of them. Unheard of!i

    فیلم ناشناس این مجموعهChuga (2007)i فیلمی از کارگردان قزاق به نام دارجان امربایف هست که گویا تازه همین امسال در پاریس اکران شده. ن نام او را اولین بار در کتاب جونز در مورد برسون شنیدم و همان موقع یکی از فیلمهایش را دیدم که دوست داشتم. حالا این فیلم آخر که اقتباسی است شخصی از «آنا کارنینا» با اجرایی مینیمال کنجکاو کننده است.

    مقایسه‌ی این فهرست‌های سالانه هم بماند برای کسی که حوصله و انرژی‌اش را دارد. مثلا اینکه چند سال پیش کنت جونز از قول آسایس نقل کرده بود که هیچگاه فکر نمی‌کرده فیلم‌هایش در آنسوی اقیانوس آرام توجهی را جلب کنند، بس که آن‌ها را فرانسوی می‌دانسته. حالا او فیلمی ساخته که نیویورک‌ ‌نشین‌ها فیلم اول سالش انتخاب کرده‌اند و در کشور خودش در میان ده فیلم برگزیده انتخاب نشده. روز گار است دیگر

    پاسخحذف
  61. ممنون وحید جان
    نکته ی جالب در مورد فهرست کایه این است که خیلی از فیلم ها مربوط به پارسال هستند فیلم هایی مثل یک مرد جدی، آقای فاکس یا ستوان بد که فیلم مورد علاقه من هم هست. انگار این فیلم ها دیرتر به اکران فرانسه رسیده اما اینقدر دیر؟!
    دارجان امیربایف هم برای من نام آشنایی بود ولی یادم نیست کجا اسمش را دیده یا شنیده بودم به احتمال قوی در یکی از دوره های جشنواره فجر فیلمی از او را نمایش داده اند ولی یادم نیست. برایت جالب نبود که فیلم کیارستمی در هیچ کدام از فهرست های امسال نبود؟

    پاسخحذف
  62. رضا،
    این را هم توجه کن که چندین فیلم فهرست فیلم کامنت هم فیلمهای سال 2009 بودند: ماده ی سفید - پیامبر - هر کس دیگر - علف هرز.
    در واقع اختلاف زمانهای اکران در فرانسه و آمریکا هر سال باعث چنین تفاوتهایی می شه.
    به همین خاطر فیلم کامنت وقتی پای شمارش آرا می آید فیلمهایی را که در آمریکا نمایش عمومی نداشته اند جدا می کند و تحت عنوان «ده فیلم به نمایش عمومی درنیامده» می گذارد که در همان لینک فیلم کامنت هم که گذاشته ام این فهرست هست.
    قبلا هم گفتم همین کار را فکر می کنم باید سایت اند ساوند هم بکند چون نظرخواهی سایت اند ساوند شامل تعداد زیادی منتقد از آمریکا هم هست و می تواند مبنا را مثلا فیلمهای به نمایش عمومی درآمده در بریتانیا بگذارد.

    فیلم کیارستمی در فهرست کایه نبود اما در پاریس اکران شده بود. در آمریکا هنوز اکران نشده و اینکه در فهرست سال بعد فیلم کامنت جایش کجا خواهد بود را باید منتظر ماند (امسال در unreleased هاست). اما کلا فکر می کنم این از آن جنس فیلمها نیست که در فهرست هر نوع سلیقه ای بیاید ولی منتقدان مهممی در فهرست همین امسالشان هم فیلم را ذکر کرده اند کسانی مثل آدریان مارتین، رزنبام، ...

    پاسخحذف
  63. سامان (ناشناس سابق!!)یکشنبه, ۲۸ آذر, ۱۳۸۹

    لیستی که از کایه نوشتید عجیب بود Bad Lieutenant برای سال 1992 است. همان است یا...!؟ mother کدام فیلم است؟ از کارگردان host ؟
    گویا برای منتقدین ما این اختلاف فیلم ویراستاکول چندان خوانا نشده! قرار بود چیزی بنویسید![آن قدر لیست نوشتن هاتان زیاد شده که حقتان تحریم این وبلاگ است ... یا هکش کنیم هم خودمان راحت شویم هم شما] می خواستم در مورد این کارگردان یک نکته ای را به شما بگویم و میلی به شما بزنم ... شاید!

    پاسخحذف
  64. سامان عزیز و ناشناس سابق،

    آن «ستوان بد»ی که می‌گویید مال «آبل فرارا»ست. انتخاب منتقدان کایه نسخه‌ای است که پارسال هرتزوگ ساخت.

    بله «مادر» هم فیلم آخر فیلمساز کره‌ای «جون-هو بونگ» است.

    هک این وبلاگ هم ایده‌ی بدی نیست، من استقبال می‌کنم!
    اما آن چیزهایی را که قرار بوده بنویسم خواهم نوشت، خیلی عجله‌ای به سریع نوشتن ندارم. فیلم‌هایی از سینمای امسال هستند از جمله همین فیلم ویراستاکول که به تدریج اینجا در موردشان بحث خواهم کرد. خوشحال می‌شوم ایمیل شما را هم بخوانم یا حتی اگر مایل بودید می‌توانید همینجا بگذارید تا دوستان دیگر هم بخوانند.

    پاسخحذف
  65. اون بالا که نوشتید درباره ی ادبیات و سینما..گفتم یادآوری کنم...یه روزی روزگاری به آثار ادبی مورد علاقه تان هم بپردازید..حتی تیتر وار... و کوتاه ..ما که سخت گیر نیستیم...

    پاسخحذف
  66. خانم میا فاروی نازنین, ممنون از حضورتان اینجا!

    راست می گویید مدتهاست اینجا شده است صرفا سینمایی. شاید برای یک مدت هم مدت نباشد. به فکر آن بخش هم هستم اما به قول دوستمان سامان همین الان هم کلی تنبلم ...

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های پرطرفدار