کودک مخفی

 

 

«11 ایستگاهِ شاعرانه» عنوانِ پرونده‌ای بود که کایه دو سینما در شماره‌ی 683 (اکتبر 2012) با الهام از 11 «ایستگاهِ» موسیو اُسکار در هولی موتورز شکل داده بود. ایده‌ی پرونده سفری بود در دلِ تاریخ سینمای شاعرانه‌ی فرانسه، با ایستگاه‌هایی همچون لیز کوچولو (ژان گرمیون، 1930)، وصیتنامه‌ی اورفه (ژان کوکتو، 1959)، چهارشبِ یک رویابین (روبر برسون، 1971)، و  سرانجام رسیدن به ریشه‌های فیلمِ بزرگِ کاراکس. از این پرونده پیشتر ترجمه‌ی یادداشتِ نیکول برنه در موردِ آوازِ عشق (ژان ژنه، 1950) در این وبلاگ منتشر شده بود. اینجا یکی دیگر از ایستگاه‌های این پرونده را می‌خوانید که با مهربانیِ دوستِ خوبم محمدرضا شیخی به این وبلاگ هدیه شده است. در موردِ کودکِ مخفی، این جواهرِ دیربازیافته‌‌ی سینمای دهه هفتادِ فرانسه، همچنین گفته‌های ادریان مارتین را در کنارِ این متنِ استفان دُلُرم بشنوید.

 

کودک مخفی (فیلیپ گرل، 1979)

نوشته‌ی استفان دُلُرم

ترجمه‌ی محمدرضا شیخی

 

در سینمای فروم دزیمَژ[1] نشسته‌ام؛ بیست سالی بیشتر ندارم. فیلمی پخش می‌شود که تمام وجودم را در برمی‌گیرد، مثل نوری خیره‌کننده. تا سال‌ها بعد، چیزی جز تصاویر نخستینِ این فیلم برایم باقی نمی‌ماند: پسر و دختری در لباس خواب که یکدیگر را در آغوش می‌گیرند و شادی می‌کنند؛ در منطقه‌ای ییلاقی هستند و در روزگاری سپری شده؛ خوشبخت‌اند. از تمامی اینها، از این اوج سپیدی، چندان چیزی به ذهن نسپرده‌ام: مهر و عطوفتی بی‌دریغ، بهشت عشق‌های کودکانه، رازهای کودکی. هنوز با فصل آغازین و بسیار زیبای ناگهان بالتازار (1966) آشنایی نداشتم: کودکانی در یک انباری با الاغی سیاه، الاکنگی که آنها را با خود بالا و پایین می‌برد، دخترکی بیمار و رنگ‌پریده، که گریان نگاه‌شان می‌‌کند- قطعاتِ فراوانی که شکل‌دهنده‌ی خاطرات الاغ و سال‌های کوتاه خوشبختی‌اش هستند. صحنه‌های آغازین کودک مخفی نیز همین جادوی خاموش را در خود دارند؛ کودکانی که تنها ساکنان خانه هستند، درست مثل کودکان ناسازگار (1964) نخستین فیلم گرل که در شانزده سالگی ساخته شد. در اینجا اما برسون در کنار گدار قرار گرفته؛ دو نگاه رازورزانه در هم می‌آمیزند: روحانیت [le sacré/the sacred] و مدرنیته. صداها خاموش می‌شوند، تصویر محو و بار دیگر ظاهر می‌شود، تصاویر بار دیگر از دریچه‌ی اسلاید فیلمبرداری می‌شوند، پیانو همراه با موج‌هایی یکنواخت، از سکوت سر برمی‌آورد. موسیقی و هیجان، صحنه‌ی نمایش را خراب نمی‌کنند، آن را به آتش می‌کشند.

نمی‌دانستم گرل پس از سال‌ها انزوا و گوشه‌گیری، دوباره دارد فیلمسازی یاد می‌گیرد، بار دیگر به خیابان‌ها بازگشته است و از پاریس فیلم می‌گیرد، از نیمکت‌های پاریس که عشاق روی آنها می‌نشینند تا با یکدیگر وداع کنند. کودک مخفی لحظه‌ی بازگوکننده‌ی دوران نقاهت است و بازگشت به قصه‌گویی، فیلمی که آزادیِ فیلم‌-پرتره‌های بزرگِ تولیدی سال‌های 70 با حضور نیکو[2] را فراموش نمی‌کند. شاید این بهترین فیلم گرل نباشد؛ شاید تنهایی‌های رفیع [1973] ناب‌تر باشد، دیگر صدای گیتار را نمی‌شنوم [1991] عمیق‌تر باشد و گهواره‌ی بلورین [1976] جنون‌آمیزتر. اما این فیلم نشان‌دهنده‌ی توازنی کمیاب است که بین دو چیز برقرار شد: از یک سو، به تصویر کشیدن خاطرات شخصی که کم‌کم بر سینمای فرانسه حاکم می‌شد؛ از سوی دیگر، سیلِ سهمگینِ به تصویر کشیدن رویاها، که آن هم کم‌کم به شیوه‌ای ظالمانه پس زده می‌شد؛ و این گرل بود که شاید توانست بیشترین نفوذ و تاثیر را برای برقراری این توازن داشته باشد.

داستان فیلم درباره‌ی کودکی پنهان به نام سوآن است، درباره‌ی سینماست، درباره‌ی گسست است و مثل همیشه، درباره‌ی حقیقت. سینمای پس از این فیلمِ گرل، دیگر میل به سکوت ندارد. پس از سال‌ها سرگشتگی و حیرانی، حالا حرف برای گفتن زیاد دارد. حرف‌هایش یا به کلمات قصار ساده خلاصه می‌شوند: «وفاداری به دیگران، تنها حرکت روح است»، یا به بارقه‌های شاعرانه‌ا‌ی که با صدای آن ویازمسکی حسی آشنا پیدا می‌کنند: «چهره‌ات، تورهای ظریف را به خاطرم می‌آورد.» در این فیلم، رویای عزیمت از شهر تا منطقه‌ی ییلاقی را از سر می‌گذرانیم، آن هم با پای پیاده؛ می‌رویم تا مثل ترانه‌ی ژرار مانسه، زمین را شخم بزنیم: روزی فقیر خواهیم شد[3]. با دیدن این فیلم می‌فهمیم که دو نوع فیلم بزرگ وجود دارد: فیلمی احساس‌برانگیز و به ظاهر آنقدر دور که همچون ستاره‌ای رو به خاموشی با هزار شعله‌‌ی آتش می‌درخشد (سرگیجه)؛ و فیلمی آنقدر نزدیک که می‌توان آن را در کف دست گرفت. این فیلم از آن دست فیلم‌هایی است که می‌توانم و می‌توانستم آن را در کف دست بگیرم؛ این فیلم نگاه‌ام می‌کند. ادعایی در کار نیست، اطمینان است و بس؛ و اگر تنها یک تصویر برایم باقی مانده باشد، همان تصویر نخستین است و تصویر واپسین: دستی لای موها، دستی بر پشت گردن- برای بذل محبت یا رهایی‌بخشی از درد. لئوس کاراکس در مقدمه‌‌‌ی کتاب دوربین به جای قلب[4] درباره‌ی گرل می‌نویسد: «فضایی سرد حاکم است. مرد از پشت موهای ژولیده‌اش به زن نگاه می‌کند. می‌لرزند با هم ... و سینما به لرزه در می‌آید.»


[1] Forum des images نام یک موسسه‌ی فرهنگی و سمعی و بصری در منطقه‌ی یک پاریس که در طول سال پاتوق خوره‌های سینماست و محلی برای اکران فیلم و میزبانی نشست‌ها و جشنواره‌های سینمایی.

[2] خواننده‌ی آلمانی که رابطه‌ای عاشقانه با فیلیپ گرل داشت و در تعدادی از فیلم‌های او بازی کرد.

[3] عنوان یکی از ترانه‌های ژرار مانسه در آلبوم نور (1984).

[4] Thomas Lescure (préf. Jean-Luc Godard, Leos Carax et Jean Douchet), Une caméra à la place du cœur : entretiens, Aix-en-Provence, Institut de l'Image, 1992

نظرات

پست‌های پرطرفدار