داستان‌های مایروویتزها (تازه و منتخب)


داستان‌های مایروویتزها (تازه و منتخب) (نوا بامباک، ۲۰۱۷)

به گونه‌ای غیرمنتظره این می‌تواند «بالغ‌ترین» فیلمِ تا به امروزِ نوا بامباک لقب بگیرد. فیلم را در جشنواره‌ی کن از دست داده بودم، اما غالب واکنش‌های نه‌چندان مثبتی که در موردش شنیدم بر گرد این ایده می‌چرخید که «بامباک وودی آلن را دوباره‌سازی کرده است». انتقادی که به چندین دلیل برای من ناموجه است و عمدتاً گویا از این نقطه شروع می‌کند که هر فیلم نیویورکی که بر گرد معضلات چند کاراکتر «سطح بالای» فرهنگی بچرخد، چیزی وودی آلنی در خود دارد. نمونه‌ی ناموجه دیگری از این برخورد را، چندسال پیش، در نقدهای گوش بده فیلیپ (+) نیز به یاد دارم. الکس راس پری در آن فیلم (با الهام از کسانی چون دپلشنِ جوان، و نه متأخر، و حتی با نیم‌نگاهی به تجربه‌های کاساوتیس) به گونه‌ای مواجهه‌ی بی‌واسطه با «زمختی» و «خراش»، حاصل از شکست‌های بیرونی و درونی کاراکتر نویسنده‌ و آدم‌های مجاورش، نظر داشت که فرسنگ‌ها با درام‌پردازی‌های کلاسیک‌تر وودی آلنی (و اساساً هستی‌شناسی سینماتوگرافیک او) تفاوت دارد. در مورد فیلم بامباک اما تفاوت‌ها از جای دیگری می‌آیند. یک ویژگی اساساً بامباک‌وار در مواجهه‌ی او با کاراکترهایش، شیوه‌ی نزدیک‌شدنش به آن‌ها و سرانجام تحلیلی که از موقعیت‌های روانی، اجتماعی‌ و حتی طبقاتی آن‌ها به دست می‌دهد وجود دارد. شیوه‌ای که او «بدبینانه» آزارها، تنش‌ها و اصطکاک‌های درونی کاراکترهای عمدتاً شکست‌خورده یا در آستانه‌ی فروپاشی‌اش را به تصویر می‌کشد نیز اگر رفرنس‌های سینمایی‌ای داشته باشد (که دارد)، با روانکاوی‌های (عمدتاً خودبازتابانه‌ی) وودی آلنی تفاوت دارد (و منظورم آلنِ سرزنده‌ی دهه‌های هشتاد و نود است). اما تا آنجا که به منطق درونی سینمای بامباک برمی‌گردد، نمی‌توانم انکار کنم که همین شکل مواجهه‌ی او گاه به برخوردی تک‌بعدی و زمخت با موقعیت کاراکترهایش هم ختم شده است (اعتراف می‌کنم بدبینی مارگو در عروسی را بیش از اندازه افراطی، «مهندسی‌شده» و خالی از ظرافت یافتم). اما فرانسیس ها (آنچنان که پیشتر در موردش مفصل نوشتم) به نقطه‌ی تعادلی در این مسیر می‌مانْد. از دو فیلم بعدی بامباک به رغم فصل‌ها و لحظات جداافتاده‌ی دلچسب‌شان دور افتادم. اما خوشحالم این مسیر حالا به فیلمی به قدرت و بلوغ داستان‌های مایروویتزها (تازه و منتخب) رسیده است. اینجا بامباک موفق به خلق تعادلی کمیاب میان طنازی «اسکروبال» و نمایش موقعیت‌های «تلخ» و پراکنده‌ی آدم‌هایی شده (همه متعلق به یک خانواده) که در احساس شکست، نادیده‌ماندن و به‌جایی نرسیدن در دل شهر نیویورک در رفت‌وآمدند. آدام سندلر در خلق پسر بزرگِ واقعاً به هیچ‌جانرسیده‌ی خانواده درخششی کمیاب دارد (شاید بزرگترین نقش‌آفرینی دوران کاری‌اش). اما انتقادی اگر به بامباک دارم در پرهیزش از پرداختن بیشتر به کاراکتر دختر خانواده است (با بازی الیزابت ماروِل): قصه‌ای که به او اختصاص داده شده اگرچه منجر به یک فصل کمیک بامزه میان دو برادر می‌شود اما به تنهایی برای عمیق‌ترکردن این کاراکتر کافی نیست. بامباک با توجه بیشتر به او می‌توانست پرتره‌ی خانوادگی‌اش را پیچیده‌تر و چندصدایی‌تر کند. اما او تا همینجا هم یکی از معدود فیلم‌های واقعاً خوب سینمای امسال آمریکا را ساخته است.           

نظرات

پست‌های پرطرفدار