جادوی یک فرهنگ

اين چند روز به همراه سروش چند آلبوم از ترانه هاي مرسدس سوسا – خواننده ي آرژانتيني - را گير آورده ايم. من يكي كه اين روزها محو زيبايي جادويي اين صداها و آهنگها بوده ام. نمي دونم اين چه جادويي است كه پشت اين آهنگها آدمي را چنين به شوق مي آورد. حتي آدمي چون من كاملا ناآشنا به زبان اسپانيايي را. ارزش و زيبايي موسيقيايي اين قطعه ها به كنار فكر مي كنم چيز ديگري هم هست در پس پشت اين ترانه ها ؛ چيزي مثل جادو، گویی برآمده از اعماق یک فرهنگ ، مثل یک راز، چیزی که آسان به بیان در نمی آید. اين راز فقط در ترانه هاي مرسدس سوسا نيست كه به صدا در مي آيد. اين رازی است كه مثلا در صد سال تنهايي ماركز هم هست. در آن داستانهاي كوتاه شگفت آوري كه اچه وريا جمع كرده و عبدالله كوثري در دو جلد، لذت خواندنشان را به ما فارسي زبانان چشيده است هم هست. و شاید هم همان جادويي باشد كه ادبيات آمريكاي لاتين را چنين عالمگير كرده است. يا همان رمز و رازي است كه در سینما در عاشقانه ي عجيب و غريبي چون با او حرف بزن ساخته ي "پدرو آلمادوار" اسپانيايي هم سر و کله اش پیدا می شود. یا در آن ترانه زیبای آن فیلم

می گویند مرد شبها مدام گریه می کرد
می گویند لب به غذا نمی زد
مدام می گساری می کرد
قسم می خورند که از شنیدن زاری اش
عرش به لرزه در می آمد
وقتی در بستر مرگش هم
به خاطر دختر رنج می کشید
او را صدا می کرد
چه آوازی می خواند
چه آهی می کشید
در حال مرگ بود
از آن هوس مرگبار
کبوتری غمگین
که صبح زود به آواز خواندن می رود
به سوی آن خانه کوچک متروک
که درهایش باز باز است
قسم می خورند
که آن کبوتر چیزی نیست
جز روح آن مرد
که همچنان چشم انتظار آن دختر است
چشم انتظار آن دختر بدبخت که بازگردد
کوکوروکوکو
کبوترم
کوکوروکوکو
سنگ ها نمی فهمند
کبوترم
نمی فهمند که عشق چیست

چيزي است از جنس رويا و اشتياق و شور به زيستن. یک جور بدویتی (نه در معنای ابتدایی بودن بلکه طبیعی بودن) که حریصانه به زندگی می چسبد. نه در معنایی کاسبکارانه بلکه یک جوری سبکی، یک جوری غنیمت شمردن لحظه ، باز نه آنگونه که در زندگی آسانگیر نوع آمریکایی تبلیغ می شود. غنیمت شمردن لحظه ای که در همان حال بازتاب یک جور روح جمعی هم است که از دل شادی ها و سختی های زندگی روزمره مردمی در طول سالیان پدیدار می شود، به این می ماند که حتی اگر در سخت ترین شرایط هم به سر بری چیزی فراتر تو را به زمین پیوند دهد و به آفرینش
و شايد بي جهت نيست كه اين آدمها وقتي توان زيستن كه جداي از توان داشتن شور و اشتياق و ساختن رويا نيست را از دست مي دهند با اشتياق تمام به استقبال مرگ مي روند. مثل قهرمان فيلم خوب درياي درون" آلخاندرو آمانابار" كه با اشتياق براي داشتن حق مرگ مي جنگيد يا گرينگوي پير كه در نگاه فوئنتس براي گريز از روزمرگي كسالت آور زندگي اش به استقبال خطر، به استقبال مرگ در مكزيك آمده بود. من يكي كه وسوسه مي شوم تا بگويم كه اصلا اينجا نه مسئله ي مرگ و زندگي كه همين توان داشتن شور و اشتياق است که مهم است و مگر نه اينكه همين است كه به زندگي ارزش زيستن مي دهد

***
پی نوشت: ترجمه ترانه فیلم با او حرف بزن را از اینجا آوردم
مجله هفت ، شماره چهارم ، شهریور 1382 ، صفحه 32 به ترجمه (احتمالا) مجید اسلامی

نظرات

پست‌های پرطرفدار