ترسیمِ انحناهای تماس

 

در شماره‌ی عیدِ فیلمخانه پرونده‌ی کوچکی را برای سینمای هو شیائو شین تدارک دیده بودیم.  مأموریتِ غیرممکن: ترسیمِ انحناهای تماس – میانِ خیال و کودکی و ملال و غریبگی عنوان مقاله‌ای است که برای این پرونده در موردِ آخرین فیلمِ تا به امروزِ آقای هو – پرواز بادکنکِ قرمز – نوشتم. در این مقاله کوشیدم با عزیمت از ایده‌ی «فضای نگاتیوِ» مانی فاربر، پیشنهادهایی برای تبیینِ «فضا» (این مفهومِ به نظر بدیهی اما دشوار برای تحلیل) در سینمای هو ارائه کنم. هدفِ نهایی این مقاله اما تلاشی بود برای نشان‌دادنِ این ایده که چرا این فیلمِ کوچکِ هو که به راحتی می‌تواند نادیده انگاشته شود، فیلمی مهم هم در کارنامه‌ی او و هم در میانِ آن فیلم‌هایی است که یک فیلمسازِ غریبه در جایی دور از وطنِ خویش ساخته است – شاید چون هو اینجا کوشیده به ماهیتِ «فاصله‌ها» و «غریبگی» از دلِ «فضا» چنگ بزند. فیلمی که دستاوردهایش چنان در قلمرویی خُردمقیاس رخ می‌دهد که ذهنِ «پرطمطراق‌خواه» را به درونش راهی نیست. بخشی کوتاه از این مقاله را اینجا می‌خوانید.

[توضیح تکمیلی: متن کامل مقاله را حالا می‌توانید اینجا بخوانید.]

 

و در این میانه‌ عکس‌هاست و انعكاسهای روی شیشه‌ها و آینه‌ها. اینجا و در این فضای اثیری آدم‌ها و کنش‌ها تکثیر می‌شوند، تکه‌تکه می‌شوند. بعد فضای دیگری هم هست، بزرگتر، بیرون از خودِ فیلم، بر گِردِ یک فیلمساز، سفرکرده از شرق دور. او حالا در این سرزمینِ تازه خود را چگونه بازمی‌‌یابد؟ نگریستن با چشمِ یک شرقی به پاریس؟ یا با نگاهِ غربی خود را به محکی تازه زدن؟ یا «وجود» و «نگاه» را در رفت‌وآمدی ابدی میانِ این دو دیدن؟

و این است دستآوردِ بزرگِ هو در این شاید «ساده‌ترینِ» فیلم‌هایش: برگردی و نگاهی بیاندازی به کودکی از چشم‌اندازِ بزرگسالی. آن را همچون فضای نادیده‌مانده‌ی تنهایی ببینی در این راهروهای تنگ و خیابان‌های شلوغ و خانه‌های درهم‌وُ‌برهم. و بعد این را پیوند بزنی به تجربه‌ی یک غریبگیِ فرهنگی، نه حتا به عنوانِ یک ایده‌ی پرطمطراق، که به معنای حضور در این خیابان و با آن آدم و در این لحظه و از ترکیبِ تمامِ اینها قلمروی سیال بسازی از خیال‌های ناگفته و کودکی و ملال و غریبگی.

و در نهایت ایده‌ی حرکت هست. از این اجزاءِ پراکنده برکندن و عزیمت به سوی یک کلیت، به سوی یک «چشم‌انداز». اول در خانه که بالاخره به بهانه‌ی خوابیدنِ سیمون به اتاقِ بالایی می‌رویم - تصویرِ خانه حالا کامل شده است. و بعد موزه‌ی اُرسی‌ست و تابلوی مشهورِ فلیکس والوتو[i] (پسربچه‌اي به دنبال یک بادكنك قرمز) و سیمون و هم‌کلاسی‌هایش که مخاطبِ سؤال‌های خانم‌معلم‌اند. «این نقاشی شاد است يا غمگین؟»، «نقاش كجا ايستاده است؟». نقاش/فیلمساز واقعاً از کدام نقطه می‌بیند؟ و دوربینِ هو شیائو شین حرکتِ نهایی‌اش را آغاز می‌کند. خود را می‌کَند از این اجزای تکه‌تکه و بالا می‌رود؛ بالای بالا به دنبالِ بادبادکِ قرمز. اینرسیِ حرکتش بادبادک را هل می‌دهد و پیشتر می‌رانَد. پاریس حالا زیرِ رقصِ بی‌خیالِ بادبادکِ ماست. و بیش از هر چیز این خودِ فیلم است که «با» بادبادکِ قرمز به پرواز درآمده است. و چرا که نه؟ تنها یک تخیلِ هنرمندانه به گذر از این همه فاصله امکانِ تحقق می‌بخشد.

 


[i] Félix Vallotton

نظرات

ارسال یک نظر

پست‌های پرطرفدار